علیاکبر لبافی، دیماه ۹۵
نقل وقایع شیرین روستا را با عنوان طنزهای برگجونی، دوست عزیزم آقای مجید جاننثاری بنا نهاد و داستان نخست را هم از خودشان شروع کرد. بنده هم به رسم نیکوی ایشان این کار را با نقل داستانی از پدرم شروع میکنم:
کرسیِ ساخت حاج حبیباله
حاج حبیباله لبافی در روستاهای لواسان نجّاری میکرد و زمستانها نیز در تهران و کنار خیابانی در چهارراه آب موتور کرسی ساخته و میفروخت. روزی یک مشتری دربارهی استحکام کرسی از او سوال میکند، و از وی میپرسد: من پسربچه در خانه دارم که روی کرسی میپرد و میترسم کرسی بشکند. آیا کرسی شما استحکام کافی دارد؟ حاج حبیباله با شنیدن این پرسش به تعصب حرفهایش برخورد و گفت الان نشانت میدهم که کار من چقدر قرص است! در این هنگام خیز برداشت و جفت پا روی کرسی ساخته شده پرید. در این هنگام خرک کرسی شکست و نجار نقش بر زمین شد!
این داستان را کسانی که باخبر شدند در مجالس و محافل خود و حتی در حضور حاج حبیباله نقل میکردند و با هم میخندیدند.
سلامرسون چه کسی است؟
زمانی که مرحوم ربیع شیخمحمد(اثباتی) شیر هَمدو میکرد و به تهران میفرستاد، آقایان حجت مشمیرزا (کوشکستانی) و حسین حاج قربان(جان نثاری) چاروادار بوده و شیرها را با مال یا چاروا به تهران آورده میفروختند. گاهی شب را به منزل مرحوم محمد اثباتی فرزند ربیع در میدان کلانتری رفته و استراحت کرده صبح زود به سمت برگجون راه میافتادند. آقای حسن اثباتی فرزند محمد میگوید: حسین حاج قربان فردی بسیار مهربان و ساده بود و پدرم به او میگفت وقتی به برگجون رفتی سلام ما را به پدرم برسان. او هربار در پاسخ به پدرم میگفت: سلامرسونش سلامت باشه!
حسن آقا میگوید ما از این جمله میخندیدیم، چرا که در واقع حسین نمیدانست سلامرسون خود اوست و دارد برای خودش آرزوی سلامتی میکند(۱).
چه کسی دلمشا را آباد کرد؟
خانم عفت اثباتی نقل میکند: در محله دلمشا بودم که مردی آمد و صدا زد :مشدعلیمَد! مشدعلیمَد!:” چون کسی پاسخ نداد جلو رفتم و پرسیدم چه کار دارید؟ آن فرد پرسید مشدعلیمَد دَرِه(هست)؟ گفتم نه. گفت: خَرش دَره؟ گفتم نه و رفت. چند ساعتی بعد فاطمه خانم پلویی همسر مشهدی علیمحمد آمد. گفتم یک آقایی اومده بود دنبال الاغتون. فاطمه خانم گفت: مِدونِستم تو بییِی دلمشا؛ اینجَه رِه آباد مُکُنی. از وقتی بیمایِی، مَش خیراله آقا جان گَردییه، مش ذبیُاله، ذبیحالهخان گردییه و حالا خر هم الاغ گَردی! (ترجمه: میدانستم تو به دلمشا بیایی اینجا را آباد میکنی. از وقتی آمدهای مشخیراله – پدر شوهر عفتخانم- تبدیل به آقاجان شده، مش ذبیُاله تبدیل به ذبیحالهخان شده و حالا خر هم تبدیل به الاغ شد!)
آخیش جا اِفتا
خانم عفت اثباتی نقل میکند: روزی مرحوم محمودِ داشقربون (خوشپور) با عدهای از پسرها داشتند در پشتبام محلهی شیخمحمد که پشتبامهای متصل به هم داشت، دُرمَهکوکو بازی میکردند. محمود عقبی رفت و از پشتبام افتاد داخل ایوانی که ما نشسته بودیم. بلند شد و گفت:” آخ آخ! دستم بِشکی.”
مدت کوتاهی گذشت و کمی دستش را تکان داد و دردش ساکت شد. در این لحظه محمود گفت:” آخیش… جا اِفتا!”
البته دستهای او از دو جا شکسته بود و پدرم (ربیع شیخ محمد) زرده تخم مرغ مالید و دستش را بست و به گردنش انداخت و مدتی بعد دستهای او خوب شد. از آن به بعد هر وقت آقا محمود را میدیدیم میگفتیم: آخیش… جا اِفتا! و ایشان به شدت میخندید.
خر رَبی
بعضی از خانوادهها نفت خود را از ناران میخریدند. برای این کار دو پیت نفت را درون دو گُوال(جَوال) قرار داده روی خر نهاده و حمل میکردند. هر نفر معمولا دو خر با خود میبرد. اما اغلب خانوارها فقط یک خر داشتند و خر دیگر را باید کرایه میکردند. ربیع شیخمحمد(اثباتی) معروف به رَبی خرش را کرایه میداد، اما بجای گرفتن کرایه، یک پیت نفت را میگرفت (البته پول نفت را به قیمت خرید ناران میپرداخت). یعنی از دو پیت نفتی که خر ربیع حمل میکرد، یکی برای ربیع بود و دیگری برای فردی که به ناران میرفت و میآمد.
یک روز حاج حبیباله لبافی به مشربیع میگوید اگر خرت را فردا بدهی، پسرم عباس را بفرستم ناران نفت بیاورد. ربیع هم موافقت میکند. فردا صبح زود که هنوز خورشید بر کوههای روستا نتابیده بود، عباس که باید راهی ناران میشد، به برادرش رجب میگوید برو و به مشرَبی(ربیع) بگو خرت و پیت نفتش را بدهد تا برویم نفت بیاوریم. رجب مدتی بعد برمیگردد و میگوید رَبی گفت ما نفت نمیخواهیم. عباس میگوید برو بگو من پسر حاج حیواله هستم. پدرم دیروز با شما صحبت کرد و گفتید خر و پیت میدهید. درست موضوع رو برایش جا بینداز!
رجب دوباره به منزل ربی میرود و پیغام را میدهد و اما باز دست خالی و بدون پیت و خر برمیگردد. عباس این بار با عصبانیت گفت چرا باز دست خالی اومدی؟ رجب که خسته و ناراحت بود گفت هر دوبار ربی خواب بود. به زحمت از خواب بیدار شد و این بار با عصبانیت به من گفت: پسرجان! برو پیِ کارت! ما اصلا خر نداریم! تازه عباس متوجه شد چه اتفاقی افتاده. رجب بهجای رفتن به منزل ربیِ شیخمحمد (اثباتی) به اشتباه به منزل ربیِ رحمتاله (لبافی) رفته بود!
خر را کجا باید بست؟
بیاغراق، و تعریف از خود نباشد جزو شاگردان ممتاز (خرخون) دبیرستان بودم. درسم را خوب بلد بودم. ضعفی از این نظر نداشتم. این را مرحوم مشهدی رضی هم میدانست.
تابستان یکی از سالهای دبیرستان، مادرم رفته بود سفر حج. در یکی از روزهای تابستان من و جمعی از زنان و فرزندان برادرانم برای جمع آوری آلوچه به شیرون پاهمروها رفتیم. جایی درست مقابل باغ حاج نوراله که مرحوم مشهدی رضی(لبافی) در آن بود و خرش را نیز کنار درّه بسته بود. من خرم را که چهار جعبه بردوش داشت و افسارش در دستم بود از کنار خر مشهدی رضیعبور دادم. البته ضمن عبور، خَرم عَرعَری کرد و غُرغُری بعدش که عادت همیشگیاش بود. عرعرش را میفهمیدم ولی غرغرش برایم مبهم بود. گاهی حکم چاق سلامتی داشت و گاهی حکم نق نقی و گاهی هم خط و نشونی که به طرف برساند حسابت را به موقع میرسم. رابطه خرم با خر مشهدی بد نبود و این غرغر را از نوع چاق سلامتی تعبیر کردم و اهمیتی به آن ندادم.
خر را در میان باغ و چند کرت بالاتر بستم. جایی که علف داشت و البته دید خوبی هم به سمت درّه و خر مشهدی رضی. طوری که خرم میتوانست خوب خرِ او را دید بزند. پِردویی برداشتم و درخت آلوچه را خوب تکاندم. زنها و بچهها مشغول جمع کردن دانههای آلوچه از روی زمین بودند که ناگهان و در یک حرکت سریع سر وگردن، خرم افسارش را گسیخت و کرتها را دوتا یکی پرید و خود را به خر مشهدی رساند. تا به خودم بیایم خرها گلاویز شده بودند. خر خاکستری من، گردنِ خر کبود مشهدی را به شدت گاز گرفته بود و رها نمیکرد.
بالاخره به ضرب چوبدستی من و زور پشت بیل مشهدی رضی خرها از هم جدا شدند. خر مشهدی آرام ایستاده بود و خر ما پا را گذاشت به فرار. او میدوید و من در پی او. خر را بالاخره گرفتم و برگشتم.
به شیرون که رسیدم مشهدی رضی دست از کار کشیده بود و روبروی باغ ما آن طرف دره نشسته بود. کاملا متوجه من بود تا به پای درخت آلوچه برسم. پُکی عمیق به سیگار اُشنُواش زد، و در حالی که دود غلیظ سیگار را بیرون میداد با دست دیگر کلاه نمدیاش را چند بار روی سرش جلو و عقب کرد و گفت: بِینم! تو بیس سال درس بَخوندی، نَمدونی خرِه کوجَه دَوندی؟!(ترجمه: ببینم تو بیست سال درس خواندهای نمیدانی خر را کجا ببندی؟!)
آقای ملّی!
حاج حسن لبافی در نوشتن اسناد معاملات، قراردادها و استشهادیهها تبحر داشت و در دوران خود فرد بیرقیب در این امور بود. سواد و انجام امور ثبتی و سندنویسی املاک و ارتباط محمدحسن با دستگاههای دولتی و انتخاب او به عنوان رییس انجمن ده در تمام دورههایی که این انجمن برقرار بود، سبب شد که فرد شوخطبع و خلّاقی به نام آقای حسن کوشکستانی معروف به حسنِ عیسیخان او را حاجحسن ملّی خطاب کند. این لقب چنان بامسمّا بود که دیری نپایید که حاج حسنملی لقب رسمی او در میان روستاییان شد. کاربرد این واژه چنان مرسوم گردید که برخی افراد ناآشنا به موضوع تصور میکردند “ملی” نام فامیل یا لقب رسمی اوست.
داستان از این قرار بود که در خانوادهی مرحوم مصیب لبافی مانند اکثر خانوادههای روستا از حاجحسن به صورت حاج حسنملی یاد میشد. ژاله خانم – تازهعروس خانواده – که از ماجرای یادشده بیخبر بود این واژه را بارها شنیده بود و تصور میکرد “ملی” نام فامیل حاج حسن است. یک روز صدای در منزل مرحوم مصیب بلند میشود. ژاله خانم در را باز میکند. مرحوم حاج حسن پشت در ایستاده بود. از داخل خانه میپرسند کیه؟ ژاله خانم در حالی که حاج حسن در مقابلش ایستاده بود پاسخ میدهد: بابا مصیب، بیایید آقای ملّی با شما کار دارند!
خر و پُل لشگرک
حاج اباصلت پلویی فرد بسیار ماهری برای خرید دام و به ویژه خر بود. او برای اهالی روستا از ورامین خر میخرید. در یکی از این سالها حاج حبیباله لبافی به او سفارش کرده بود برایش خر بخرد. آن سال گویا مرحوم اباصلت تنها همین یک سفارش را داشت. وقتی خر را در ورامین خرید، سراغ پیدا کردن ماشین برای حمل خر به برگجون رفت. وقتی کرایه را پرسید و با بهای خر جمع کرد متوجه شد قیمت خر خیلی گران خواهد شد. این بود که چون کار واجبی هم نداشت، تصمیم گرفت خر را سوار شود و به طرف برگجون پیاده راه بیفتد. تا لشگرک آمد ولی هر چه کرد خر از روی پل لشگرک رد نشد. آب هم به قدری بود که نمیتوانست به آب بزند. تصمیم گرفت خر را بر دوش خود حمل کند و از پل بگذرد.
حاج اباصلت همانطور که میخندید برای پدرم تعریف کرد که: خر را بلند کردم و روی شانهام قرار دادم. چند قدمی نرفته بودم که یک ماشین پر از زن و مرد خارجی کنارم ایستادند و تا میتوانستند خندیدند و از من و خر عکس گرفتند. من هر چه فکر کردم آنها آیا به عقلشان میرسد که چرا بجای اینکه من سوار خر باشم، خر سوار من است، دیدم اصلا و ابدا. آنها چه میفهمند وقتی خر رَم کند، به زور اسلحه هم از روی پل رد نمیشود(۲).
دَرَه دَرَهکُمُالله
مرحوم حاج علیاصغر لبافی تعریف میکردند در روستایی ملایی بود که در مراسم همگانی و ولیمهها و مجالس روستا به سرعت غذا میخورد و هنوز بعضی افراد غذایشان را سیر نخورده بودند، دعای سفره را آغاز میکرد: ِبسمِ اللّه اَلرَّحمنِ اَلرَحیم، اََلحَمدُلِّلهِ اَلَّذی یَخلُقُ وَلا یُخلَق؛ وَ یَرزُقُ وَ لا یُرزَق و … یکی از اهالی که غذا زیاد میخورد و در اثر این عادت ملا نمیتوانست خوب غذا بخورد، یک روز در یکی از درههای روستا ملا را به دام انداخته و برای این رفتار او، او را به شدت کتک میزند و به او تاکید میکند اگر این کار را تکرار بکند، وی باز هم او را به همین صورت کتک خواهد زد. تا اینکه بار دیگر در یک مراسم میهمانی ملا سریع غذایش را خورد و شروع به دعاخواندن کرد. در این لحظه مرد یاد شده خطاب به ملا میگوید: “حاجی، دَرَه دَرَهکُمُالله!” در این لحظه که ملا تازه یادش افتاد چه خطایی کرده، فورا میگوید: “آری دوبارَه بسمالله، دوبارَه بسمالله!”
(۱) اگر چه از نگاه مرحوم محمد اثباتی و حسن آقا سلامرسون حسین حاج قربون بود ولی نگارنده باید بیفزاید که شاید هم سلامرسون همان مرحوم محمداثباتی بوده است و مش حسین اشتباهی نکرده است! به نظر نگارنده تفاوت گویش و عادات گفتگوی شهرنشینان و روستاییان از یک سو و دشواریهای گویش برگجونی (که در مقالهای به همین عنوان منتشر شده است) ریشهی این اشتباه بوده است؟ شما چه فکر میکنید؟ در داستان بالا چه کسی سلامرسون است. محمدِ ربیع یا حسینِ حاج قربون؟
(۲) پل فلزی لشگرک در نوع خود پل خاصی بود. کف پل با ورقههای فلزی پوشش شده و یکخطه (باریک) بود و دو طرف آن نرده بود که با توجه به طول زیاد آن به رودخانه دید داشت و حرکت آب جاری در زیر آن دیده میشد. همین عوامل سبب رم کردن خر و ترسیدن برای عبور از آن شده بود.
(۳) با تشکر از آقای ابراهیم لبافی برای نقل دو حکایت آخر
سلام جناب لبافی
صفحه طنز خیلی خیلی عالی بود. خصوصا اون قسمت که دایی رضی به شما گفت بیست سال…..منو یاد خاطره ای از بابام خدابیامرز انداخت:
محرم خرج علی نجف بود شامم آبگوشت بود. عم تقی تو آشپزخانه تکیه به عباس پسر حسین عم شعبون که خواهرزاده علی نجف بود گفت:
عباس کاسه سوا کن برای آبگوشت،اون بیچاره هم شروع کرد به سوا کردن. بابام اومد دید یه سری کاسه ها بزرگه یه سری متوسطه یه سری هم کوچیکه. برگشت به عباس گفت:
خیر سرت صنعتگر این مملکتی، هنوز فرق کاسه بزرگ و متوسط و کوچیک رو نمیدونی؟
خاطره خانم عفت اثباتی درباره ” خر ما هم الاغ شده ” خیلی بامزه بود.
مرحوم خانم فاطمه پلویی آدم ها و در نهایت خر را در کنار هم قرار داده است. این هم مثال دیگری است از این که یک روستایی به حیوانش ( اینجا جناب الاغ)، شخصیتی هم اندازه انسان می دهد.
این خاطره از نظر علمی نیز بسیار جالب است. زبانشناسانی که به ویژه در زمینه جامعه شناسی زبان کار می کنند معتقدند در تغییر و تحولات زبانی و ترقی زبان عموما زنان به اندازه یک نسل از مردان جلوترند. در این گفتگو هم نقش خانم عفت اثباتی ( به عنوان فرد ایجاد کننده تغییر ) جالب است و هم نقش مرحوم فاطمه پلویی که تحول ایجاد شده از سوی خانم اثباتی را دریافته، درک کرده و حتی به آن واکنش نشان داده است.
مورد دیگر که برای من جالب است این مدل تشویق ( به ظاهر همراه با ترشرویی ) نسل پیشین روستاییان نسبت به نسل جوان است. تشویقی که معلوم است مزه اش برای همیشه زیر زبان خانم عفت اثباتی مانده است.
با تشکر از همه دست اندرکاران، خیلی جالب بود. شما آقای محمد اثباتی را هم بر سر ذوق آوردید که ایشان هم خاطرات طنزهای برگجونی خود را بیاد آورد.
پروین و محمد اثباتی