پاسخ مبسوط به یک پرسش.
چندی پیش پرسشی از آقای اثباتی به شرح زیر در وبگاه برگجون شده است که متن زیر پاسخ آن است. به دلیل جالب بودن موضوع و مبسوط بودن پاسخ، آن را در یک مقاله جدا ارایه کردهایم.
متن پرسش:
سلام جناب آقای اثباتی،
با تشکر از زحمات شما در راستای بازخوانی مهمترین و باارزشترین سند تاریخی به نام شاهنامهی فردوسی.
با عنایت به اشراف جنابعالی به شاهنامه یک سوال در خصوص پرداخت هدیه از طرف شاه سلطان محمود غزنوی به حضرت فردوسی دارم. آنطور که نقالها بارها عنوان نمودهاند، پس از اتمام شاهنامه و تحویل آن به شاه ایشان مبلغ ناچیزی در مقابل زحمات حضرت فردوسی پرداخت میکنند.
فردوسی ناراحت شدند و پیغام فرستادند که چند بیت از شاهنامه جامانده است و از شاه میخواهند تا شاهنامه را پس فرستاده تا چند بیت در انتهای شاهنامه اضافه شود. این چند بیت به شرح زیر میباشد که بصورت مکتوب در جایی بنده مشاهده نکردم.
اگر مادرت شهبانو بودی / مرا سیم و زر تا به زانو بودی
گمانم که شه نانوازاده بود / ته سفره نانی به ما داده بود
شاه با مشاهده این بیت برافروخته شدند و شمشیر را کشیده و به سراغ مادر خود رفته و از او میخواهد
تا حقیقت را دربارهی خودش بگوید و مادر عنوان میکند در زمان زائیدن، او دختری به دنیا میآورد و همزمان با این تولد یک پسر از یک نانوا به دنیا میآید و چون پدر خواستار پسر بودند، قابله با هماهنگی درباریان جای دختر و پسر را عوض میکند و تو نانوازاده هستی.
متن پاسخ:
پاسخ پرسش دوست گرانقدرمان برای من کار آسانی نیست و خود را نیز شایستهی پاسخگویی نمیدانم. امّا ناهمگونی باور دینی این دو شخصیّت یعنی فردوسی و سلطان محمود را سنگینتر از عدم پرداخت وجه مالی و مادّی میدانم که شاید میتوانست از جانب رقیبان جبران شود.
نکتهی دیگر اینکه بعضی از اهلقلم هجو محمود غزنوی را از فردوسی نمیدانند، بلکه بر این باورند که ساخته و پرداختهی دیگران است.
درست است که در روزگار تنظیم شاهنامه اصل و نسب و رگ و ریشه جایگاه والایی داشت و حرف اوّل را میزد و افتخارات یا خفّت و سرشکستگی نیز از این آبشخور سیراب میشد و محمود نیز در معرض این نقص و اتّهام بود، امّا باور آن چندان آسان نیست که بزرگمرد فرهیختهای چون حکیم ابوالقاسم فردوسی با این حربه به جنگ دشمنِ نادان و دوستنمای دارای قدرت شیطانی برود.
امروزه اصالتها و نژادها و رنگ پوست و افتخارات نیاکان میرود ارزش خود را از دست بدهد و ارزش فرد جایگزین آن شود.
به هر حال من هجو سلطان محمود را که در پایان جلد پنجم شاهنامهای که دردست دارم آمده، بی کم و کاست ارسال میدارم تا دوستان فرهیخته و دانشپژوه پیرامون درستی اینکه از قلم فردوسی جاری شده است یا دیگری بکوشند.
ارادتمند محمّدتقی اثباتی
ایا شاهمحمود کشور گشای / ز کَس گر نترسی بترس از خدای
که پیش از تو شاهان فراوان بُدند / همه باجداران کیهان بُدند
فزون از تو بودند یکسر بجاه / بگنج و سپاه و بتخت و کلاه
نکردند جز خوبی و راستی / نگشتند گِرد کم و کاستی
همه داد کردند بر زیر دست / نبودند جز پاک ِیزدانپرست (داد یعنی عدل)
نجستند از دهر جز نام نیک / وز آن نام جستن سر انجام نیک
هر آن شَه که در بند دینار بود / به نزدیک اهل خرد خوار بود
گر ایدون که شاهی بگیتی تُراست / نگویی که این خیره گفتن چراست (ایدون یعنی اینچنین)
ندیدی تو این خاطر تیز من / نیندیشی از تیغ خونریز من
که بددین و بدکیش خوانی مرا / منم شیر نر میش خوانی مرا
مرا غمز کردند کان بدسخن / به مِهر نبیّ و علی بُد کهن (غَمز یعنی سخنچینی)
هر آنکس که در دلش کین علیست / از و در جهان خوار تر گو که کیست
منم بندهی هر دو تا رستخیز / اگر شه کند پیکرم ریز ریز
من از مهر این هر دو شَه نگذرم / اگر تیغ شَه بگذرد بر سرم
نباشد چُ از بی پدر دشمنش / که یزدان بآتش بسوزد تنش
منم بندهی اهل بیت نبی / ستایندهی خاک پای وصی
مرا سهم دادی که در پای پیل / تنت را بسایم چو دریای نیل (سَهم یعنی ترس)
نترسم که دارم زِ روشن دلی / بِه دل مِهر جان نبیّ و علی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی / خداوند امر و خداوند نهی
که من شهر علمم علیّم دَر است / درست این سخن گفت پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخن راز اوست / تو گویی دو گوشم بر آواز اوست
چو باشد ترا عقل و تدبیر و رای / به نزد نبیّ و علی گیر جای
گَرَت زین بد آید گناه من است / چنین است و این رسم و راه منست
به این زادهام هم برین بگذرم / چنان دان که خاکِ پیِ حیدرم
اَبا دیگران مر مرا کار نیست / برین در مرا جای گفتار نیست
چو بر تخت شاهی نشاند خدای / نبیّ و علی را بدیگر سرای
گر از مهرشان من حکایت کنم / چو محمود را صد حمایت کنم
جهان تا بود شهر یاران بُوَد / پیامم بَرِ تاجداران بُوَد
که فردوسی طوسی پاک جفت / نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبیّ و علی گفته ام / گُهرهای معنی بسی سُفته ام
چو فردوسی اندر زمانه نبود / بدان بُد که بختش جوانه نبود
نکردی در این نامهی من نگاه / بگفتار بد گوی گشتی زِ راه
هر آنکس که شعر مرا کرد پَست / نگیردش گردونِ گردنده دست
من این نامه شهریاران ویش / بگفتم بدین نغز گفتار خویش
چو عمرم به نزدیک هشتاد شد / امیدم به یکباره بر باد شد
به سی سال اندر سرای سپنج / چنین رنج بردم به امّید گنج
زِ ابیات غرّا دو رَه سی هزار / مر آن جمله در شیوه ی کار زار
ز شمشیر و تیر و کمان و کمند / ز کوپال و از تیغهای بلند
ز برگستوان و ز خفتان و خود / ز صحرا و دریا و از خشکرود
ز گرگ و ز شیر و ز پیل و پلنگ / ز عفریت و از اژدها و نهنگ
ز نیرنگ غول و ز جادوی دیو / کز ایشان بگردون رسیده غریو
ز مردان نامی به روز مصاف / ز گُردان جنگی گَهِ رزم و لاف
همان نامداران با جاه و آب / چو تور و چو سلم و چو افراسیاب
چو شاه آفریدون و چون کیقباد / چو ضحّاک بدکیشِ بیدین و داد
چو گُرشاسب و سام و نریمانِ گُرد / جهان پهلوانانِ با دست بُرد
چو هوشنگ و تهمورسِ دیو بند / منوچهر و جمشید شاهِ بلند
چو کاووس و کیخسروِ تاجوَر / چو رستم چو رویینتن ناموَر
چو گودرز و هشتاد پورِ گُزین / سواران میدان و شیرانِ کین
همان ناموَر شاه لُهراسب را / زریرِ سپهدار و گُشناسب را
چو جاماسب کاندر شمارِ سپهر / فروزندهتر بُد زِ تابنده مِهر
چو دارایِ داراب و بهمن همان / سکندر که بُد شاهِ شاهنشهان
چو شاه اردشیر و چو شاپورِ او / چو بهرام و نوشیروانِ نکو
چو پیروز هُرمُز چو پورش قُباد / چو خسرو که پرویز نامش نهاد
چُنین نامداران و گردنکشان / که دادم یکایک از ایشان نشان
همه مُرده از روزگارِ دراز / شد از گُفت من نامشان زنده باز
چو عیسی من این مُردگان را تمام / سراسر همه زنده کردم بنام
یکی بندگی کردم ای شهریار / که ماند زِ تو در جهان یادگار
بناهای آباد گردد خراب / زِ باران و از تابش آفتاب
پِی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند
بدین نامه بر عُمرها بگذرد / بخواند هرآنکس که دارد خرد
نه زین گونه دادی مرا تو نوید / نه این بودم از شاهِ گیتی امید
بداندیش کَش روزِ نیکی مباد / سخنهای نیکم به بد کرد یاد
بَرِ پادشَه پیکرم زشت کرد / فروزنده اخگر چو انگِشت کرد ( اَنگِشت یعنی زُغال)
اگر منصفی بودی از راستان / که اندیشه کردی در این داستان
بگفتی که من در نهادِ سخن / بدادستم از طبع دادِ سخن
جهان از سخن کرده ام چون بهشت / از این بیش تخم سخن کش نکِشت
سخنگستران بیکران بودهاند / سخنها بیاندازه پیمودهاند
ولیک اَر چه بودند ایشان بسی / همانا نگفتست از اینسان کسی
بسی رنج بردم در این سال سی / عجم زنده کردم بدین پارسی
جهاندار اگر نیستی تنگدست / مرا بر سرِ گاه بودی نشست (گاه یعنی تخت)
که سِفله خداوندِ هستی مباد / جوانمرد را تنگدستی مباد
بِدانش نبُد شاه را دستگاه / وَگر نه مرا برنشاندی بِه گاه
چو دیهیم دارش نبُد در نژاد / زِ دیهیمداران نیاورد یاد
اگر شاه را شاه بودی پدر / به سر برنهادی مرا تاج زر
وَگر مادر شاه بانو بُدی / مرا سیم و زر تا به زانو بُدی
چو اندر ابارش بزرگی نبود / نیارست نام بزرگان شنود
کَفِ شاه محمود عالی تبار / نُه اندر نُه آمد سه اندر چهار (به گُمانم منظور ۱۲۳۴ قمری است)
چو سی سال بردم بشهنامه رنج / که شاهم ببخشد به پاداش گنج
مرا زین جهان بینیازی دهد / میان یلان سرفرازی دهد
به پاداش گنج مرا در گشاد / به من جز بهای فقاعی نداد (فقاع یعنی آب جَو)
فقاعی نیرزیدم از گنج شاه / از آن من فقاعی خریدم براه
پشیزی بِه از شهریاری چنین / که نه کیش دارد نه آیین و دین
پرستار زاده نیاید به کار / اگر چند دارد پدر شهریار
سَرِ ناسزایان برافراشتن / وَز ایشان امید بهی داشتن
سَرِ رشتهی خویش گُم کردنست / به جِیب اندرون مار پروردنست (جِیب یعنی گریبان، یقه)
درختی که تلخ است ویرا سرشت / گرش در نشانی به باغ بهشت
وَر از جوی خُلدش به هنگام آب / به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سر انجام گوهر به کار آَوَرَد / همان میوهی تلخ بار آورد
به عنبَر فروشان اگر بگذری / شود جامهی تو همه عنبری
وَگَر تو شوی نزد انگِشتگر / از او جز سیاهی نیابی دگر (انگِشت گر یعنی زغال فروش)
زِ بدگوهران بد نباشد عجب / نشاید سِتُردن سیاهی زِ شب
به ناپاکزاده مدارید امید / که زنگی به شستن نگردد سپید
زِ بد اصل چشمِ بهی داشتن / بُود خاک در دیده انباشتن
چو پروردگارش چنین آفرید / نیابی تو بر بندِ یزدان کلید
بزرگی سراسر به گفتار نیست / دو صد گفته چون نیم کردار نیست
جهاندار اگر پاکنامی بُدی / در این راه دانش گرامی بُدی
شنیدی چو زینگونه گونه سخن / زِ آیین شاهان و رسم کهن
دگرگونه کردی به کامم نگاه / نگشتی چنین روزگارم تباه
از آن گفتم این بیتهای بلند / که تا شاه گیرد از این کار پند
کزین پس بداند چه باشد سخن / باندیشد از پند پیرِ کُهن
دگر شاعران را نیازارد او / همان حُرمت خود نگهدارد او
که شاعر چو رنجد بگوید هجا / بماند هجا تا قیامت بجا
بنالم بدرگاه یزدان پاک / فشاننده بر سر پراکنده خاک
که یا رب روانش بآتش بسوز / دل بنده ی مستحق بر فروز
با سلام – احتراما مسرع “نه اندر نه آمد سه اندر چهار” باید به این معنا باشد که دستش را برای دادن باز کرد، ولی پشیمان شد و دستش را بصورت مشت جمع کرده و از دادن امتناع ورزید.
م – رزمجو
به نام خداوند جان آفرین از بزرگی شنیدم منظور فردوسی در بیت کف شاه محمود عالی تبار نه اندر سه است و نه اندر چهار (این بیت را به این صورت خواندند) به معنی این است که سلطان محمود مشتش هم و یا بسته بود کنایه از خسیس بودن ! اگر به مشت بسته نگاه کنی عدد ۹ را می شود در هنگامی که مشت بسته است از گردی مشت بسته که همان گردی عدد نه است و انگشت شصت که مشابه ادامه عدد نه است متوجه شد و عدد سه نیز به معنی سه بند انگشت شصت است و عدد چهار نیز به معنی چهار انگشتی است در حالتی که مشت انسان در حالت بسته قرار دارد .