مجید جاننثاری، مرداد ۹۵
پس از احداث جادهی افجه – برگجهان در سال ۱۳۳۸، نخستین وسایل نقلیه عبوری در جاده عبارت بودند از:
– ماشین محمد همایون سازندهی جاده،
– ماشین سواری دوج سیفاله جاننثاری فرزند کربلایی حسن رجبعلیکُرد،
– ماشین دوج غضنفر، و
– وانت شورلت عزت حاج امیر به عنوان وسیله نقلیه عمومی جابجایی مسافران برگجون
استقبال اهالی برای رفت و آمد به روستا از این مسیر، موجب گردید که فرزندان حاج امیر امیری- اهل افجه – یک دستگاه ماشین استیشن با اتاق چوبی را به جابجایی مسافران برگجون اختصاص دهند. حاج امیر امیری و فردی مشهور به احمد سبیل قبل از احداث جاده برگجون در مسیر تهران- افجه به جابجایی مسافر مشغول بودند. لذا عزت و جعفر امیری فرزندان حاج امیر در حدود سالهای ۴۰-۱۳۳۹ دو دستگاه اتوبوس مسافربری شورلت دماغدار (شورلت بزرگ مدل ۱۹۵۴ متعلق به عزت و شورلت کوچک مدل ۱۹۵۷ متعلق به جعفر) خریداری مینمایند. موتور این اتوبوسها در جلو ماشین و درون محفظهای قرار داشت که از زیر محل استقرار راننده و شیشه جلو بیرون زده بود. به همین دلیل به این اتوبوسها اتوبوس دماغدار میگفتند.
استفاده از این اتوبوسها در مسیر برگجهان- افجه- تهران دومنظوره بود. زیرا از آن هم برای جابجایی مسافر و همچنین حمل بار استفاده میشد. بر روی سقف این اتوبوسها نردهی آهنی تعبیه شده بود و در پشت آن نردبانی نصب بود تا به راحتی بتوان بار را به روی سقف برد. این نردبان برای من و هم سن و سالهای من یادآور خاطرات بسیاری است؛ زمانیکه اتوبوس به دشتاها میرسید و سرعت خود را کم میکرد، ما به دنبال اتوبوس دویده و نردبان را گرفته تا ایستگاه باغخان سواری میگرفتیم. نزدیک ایستگاه خان از ترس کتک شاگرد شوفر پایین پریده و به سمت دشتاها فرار میکردیم.
صندوقکهای میوه را بر روی سقف اتوبوس در کنار هم میچیدند و در پایان آنها را با طناب محکم میبستند تا در حین حرکت اتوبوس به پایین سقوط نکنند.
در فصل گرما به علت آنکه موتور این اتوبوسها داغ کرده و جوش میآورد، برای جلوگیری از جوش آمدن روکش موتور ماشین را برداشته و بر روی آن لنگ نصب میکردند تا در اثر وزش باد موتور خنک مانده و جوش نیاورد.
در ابتدای احداث جاده به علت آنکه عرض جاده کم بوده و در فصل بارندگی در بهار و پاییز و زمستان جاده ریزش و در بعضی نقاط رانش میکرد. همچنین چون جاده شن ریزی نشده بود با وجود گل و لای شدید، امکان تردد با ماشین وجود نداشت. بنابراین عملا از اول پاییز تا ابتدای خرداد سال دیگر که مدارس تعطیل شده و برگجهانیهای مقیم تهران برای فرار از گرمای طاقتفرسای آن به برگجون پناه میبردند، تردد اتوبوسهای عزت شروع میشد.
ترمینال اتوبوس برگجهان در تهران
اهالی روستای افجه در محلهی سرچشمه سکونت داشتند و در آن زمان مردم افجه هم از همین اتوبوس استفاده میکردند. بنابراین ایستگاه اتوبوس عزت در تهران در خیابان سرچشمه (مصطفی خمینی) پایینتر از چهارراه سرچشمه و در سمت شرق خیابان و روبروی چلوکبابی ملّی قرار داشت.
ساعتهای حرکت دو اتوبوس
هر روز صبح یک اتوبوس از تهران به برگجهان و دیگری از برگجهان به سمت تهران حرکت داشت. اتوبوس تهران ساعت ۷ صبح حرکت میکرد. اتوبوسهای آن زمان قدرتی بودند و نه سرعتی. بنابراین با سرعتی کم و در حدود ۲۰ کیلومتر در ساعت به طور میانگین فاصله تهران تا برگجون را میپیمودند. به این ترتیب در بین راه نیز دو توقف داشتند: یکی در تلو پایین جلوی قهوهخانه که کوتاهمدت بود و دیگری در جلوی قهوهخانهی عزیز در نارون. مرحوم حاج صدرالله پلویی که بیشتر اوقات مسافر این اتوبوس بود اعلام میکرد “هرکه ناهارقَلیون نخورده بفرما پایین“.
نیم ساعت هم در قهوهخانهی عزیز به نام قهوهخانهی باغچه استراحت میکردند و سپس خطرناکترین قسمت جاده یعنی جاده آبشار و سربالایی نارون شروع میشد. عرض کم جاده و وجود پرتگاه در سمت راست و پیچ قبل از سربالایی سبب میشد که ماشین نتواند سرعت بگیرد و در مواجهه با شیب تند سربالایی سرعتش کم شده و در سینهکش سربالایی آبشار به طور کامل متوقف میشد. مردم در زمان تغییر دنده ماشین از ۲ به ۱ و حرکت دوباره ماشین و رفتن تا بالای سربالایی همواره برای سلامتی مسافران و راننده صلوات می فرستادند.
ساعت ۱۰ صبح اتوبوس به برگجهان میرسید و پس از پیاده کردن مسافران در سرپاره پارک کرده و راننده و کمک او به قهوهخانهای که در آن زمان در ایستگاه پاده و منزل عیدی کربلایی رضاقلی بود میرفتند و ساعت برگشت از برگجون به تهران ۱ بعد از ظهر بود. راننده یا کمک او با بوقزدنهای متعدد زمان حرکت خود را به مردم روستا اعلام میکرد.
ماشین دوم نیز ساعت ۱ بعداز ظهر از تهران حرکت کرده و ۴ بعد از ظهر به برگجون رسیده شب را در برگجون مانده و صبح ساعت ۷ از برگجون به سمت تهران حرکت میکرد.
رانندگان ماشین و شاگردان آنها
دو دستگاه اتوبوس شورلت دماغدار یادشده یکی بزرگتر و معروف به ماشین بزرگه و دیگری کوچکتر و معروف به ماشین کوچیکه بود.
رانندهی ماشین بزرگه ابتدا علیمحمدخان اثباتی، برادر مرحوم احمدآقا مشهدی محمدآقا (مش مدآقا) بود. او به طور خاصی سیگار میکشید. سیگارش را بین دو انگشت چهارم و پنجم دست خود گذاشته و سپس دستش را مشت کرده و دهان خود را در سوراخ مشت خود (که بین انگشت شصت و سبابه ایجاد میشد) قرار داده و سیگار را مانند چپق میکشید. علیمحمدخان پس از چند سال رانندگی به علت نامعلومی از تهران خارج و دیگر به خانه برنگشت و از سرنوشت او کسی باخبر نیست.
پس از وی سیدمهدی اهل مازندران رانندهی ماشین بزرگه بود. راننده ماشین کوچیکه سید حسن – او نیز اهل مازندران – بود. در دورهای نیز رمضان اهل نیکنامده و داماد علیجان علیمردانی رانندهی عزت بود.
شاگرد شوفرها در دورههای مختلف عبارت بودند از میرزا آوکی فرزند حاج هادی، حسن شیراسب پسر محمداسماعیل، شعبان لاری فرزند مشهدی مهدی، غلام لاری فرزند میرزا، و طالب لاری فرزند رستم همگی اهل افجه و جواد اهل سینک و جعفر و عبداله و عباس اهل برگجهان. شعبان لاری نیز همسر زینب دختر مرحوم مشهدی اسماعیل اثباتی بود که پس از مدتی راننده شد.
ماک مسافربری
درسال ۱۳۵۳ به علت آن که برگجهانیهای مقیم تهران هرکدام برای خود یک وسیله نقلیه شخصی خریداری میکنند، بنابراین از مسافران اتوبوسهای عزت حاج امیر کاسته میشود و به همین علت و همچنین به دلیل از رده خارج شدن شورلت، عزت دو دستگاه شورلت را از سرویسدهی خارج و به جای آن یک دستگاه اتوبوس ماک را در سال ۱۳۵۴ به رانندگی آقای ذبیحاله بابایی اهل امامه جایگزین میکند. شاگرد او عباس استادعلی نثارجانی اهل برگجهان بود.
در همان سال اهالی برگجهان به عزت اعلام میکنند که چون بیشتر مسافران برگجونی هستند و منزل اکثر آنان در منطقه شرق و سرآسیاب است باید ایستگاه تهران را از سرچشمه به سرآسیاب انتقال دهد. ولی عزت قبول نمیکند و اهالی برای اعتراض به این موضوع روزی که ماک مسافربری به برگجون میآید، هنگام برگشت به تهران کسی سوار ماشین عزت نشده بلکه سوار یک مینیبوسی میشوند که حاج مصطفی گرفته بود.
البته این اعتراض فقط همان یک روز ادامه داشت و عزت از موضع خود برنگشت و ایستگاه اتوبوس در همان محلهی سرچشمه باقی ماند. تنها تغییری که ایجاد شد، چون ماک بزرگتر از اتوبوس شورلت بود، دیگر پلیس اجازه نداد که در کنار خیابان توقف و مبادرت به پیاده و سوار کردن مسافر کند. به همین دلیل ایستگاه سرچشمه به گاراژ دماوندیها که روبروی مسجد سپهسالار بود انتقال یافت. در همان گاراژ آقای احمد اثباتی (فرزند مش مدآقا) مغازهی آهنگری ماشینهای مسافربری داشت و جعفر و عبداله شاهانی از شاگردان وی بودند.
به علت آن که ماشین برگجون تنها یک دستگاه بود و در روزهای جمعه که تعداد مسافران چه از طرف تهران به برگجهان و چه برعکس از برگجهان به تهران زیاد بود، اتوبوس ماک دو بار به برگجهان آمدوشد داشت. یک نوبت ساعت ۶ صبح حرکت کرده و ۸ به برگجهان رسیده و بلافاصله برگشته و نوبت دوم را به برگجهان میآورد. بعد از ظهر هم دو سرویس به تهران میرفت. یکی ساعت ۲ عصر که پس از ورود به تهران دوباره و به سرعت برمیگشت تا نوبت دوم را در ساعت ۶ بعد از ظهر به سمت تهران ببرد. به علت این آمدوشد زیاد بود که عزت روزجمعه صبح زود به راننده و شاگرد اتوبوس کلهپاچه میداد.
اتوبوس بنز به جای ماک
اتوبوس ماک دیگر در تهران از رده خارج شده بود و فقط اتوبوس برگجون هنوز ماک بود و زمانی که وارد شهر میشد مردم با انگشت این ماشین را به یکدیگر نشان میدادند. این بود که ماک و رانندهاش ذبیحاله بابایی از خط مسافری برگجون خارج شدند. ماشینی که مطلوب رانندهی آن بود و همیشه از آن تعریف میکرد که ماشینی بدون دردسر و با قدرت است و جوابگوی جادهی پرپیچ و خم و پر از سراشیبی برگجون است.
پس از آن عزت یک اتوبوس(مینیباس) بنز میخرد و ماک را میفروشد. راننده اتوبوس جدید رمضان نیکنامدهی بود. ایشان پس از فوت همسر نخست، دختر مرحوم علیجان علیمردانی را به همسری میگیرد. پس از مدتی رمضان نیکنامدهی رفته و این بار عزت خودش مسئولیت رانندگی اتوبوس را برعهده میگیرد. اما با توجه به اینکه تعدادی از اهالی برگجون وسیله شخصی میخرند دیگر اتوبوس مسافربری صرفه اقتصادی نداشت و عزت همکاری خود را با برگجون به کلی قطع میکند.
حوادث رانندگی وسایل عمومی
وسایل نقلیه عمومی افجه و برگجهان اغلب متعلق به خانواده حاج امیر بود و به دلیل نواقص جاده و وسیله نقلیه و بیاحتیاطی راننده اغلب با حوادثی نیز مواجه بود. اما تلخترین حادثهی جادهی افجه در سال ۱۳۴۰ رخ داد. در این حادثه اتوبوسی متعلق به فردی از گلندوک در محل سربالایی ناران در دره سقوط میکند و تنیچند از دانشآموزان روستاهای منطقه از جمله شادروان جهانسوز طوسی فرزند میرزاعلی از برگجهان جان خود را از دست میدهند. اما حوادث ویژه مربوط به وسیلهی نقلیه عمومی برگجون خوشبختانه محدود بود، هرچند یک کشته نیز بجز جهانسوز طوسی به همراه داشت.
حادثه واژگون شدن ماشین کوچیکه:
در یکی از روزهای گرم تابستان سال ۱۳۴۶ ساعت ۱۲ ظهر محوطهی ایستگاه پاده(سرپاره) پر از جمعیت بود. چه افرادی که میخواستند به تهران بروند و مسافر اتوبوس بودند و از یک ساعت جلوتر به پای اتوبوس آمده بودند تا بتوانند به هر وسیلهای که شده برای خود صندلی تهیه کنند تا مجبور نباشند تا تهران و در وسط اتوبوس سرپا بایستند و به میلهها آویزان باشند؛ و چه کسانی که صاحب بارهای آلبالو و گیلاس بودند و بار خود را درون صندوقکهای بزرگ قرارداده بودند و بر روی آن با رنگ اسم بارفروشی آقاموسی در سرچشمه را نقش کرده بودند. بعضی صندوقکها را بر دوش گرفته و آورده بودند و بعضی دیگر که از مسافت دورتر آمده بودند آنها را بر روی الاغ قرار داده و به ایستگاه رسیده و مشغول بازکردن تنگ خر و بر زمین نهادن صندوقکها در کنار اتوبوس بودند.
در آن سال هنوز روستای نیکنامده جاده نداشت و مردم نیکنامده از محل دروازهی سد تا روستا را پیاده میپیمودند. اما بار خود و محصولات کشاورزی را برای حمل و نقل با اتوبوس به برگجون میبردند. تعداد زیادی از بار اتوبوس هم مربوط به این افراد بود.
غلام ناهار را خورده و به طرف ماشین آمده و از پلکان پشت ماشین بالا رفته و صاحبان صندوقکها هر یک صندوقک خود را بر دوش گرفته و به بالای سقف اتوبوس انتقال داده به دست غلام میرساند تا آنها را مرتب روی سقف و درکنار هم بچیند. دو ردیف صندوقک روی سقف اتوبوس چیده شد. ساعت ۱ بعد از ظهر بود و مسافران که تعدادشان از صندلیهای اتوبوس بیشتر بود سوار اتوبوس شدند.
افرادی که در این اتوبوس سوار شدند و نامشان را در یاد دارم عبارت بودند از:
– حاج آقا وثوق پیشنماز مسجد حضرت علی در خیابان مقداد و همایون که به عنوان مهمان به منزل نجف پلویی آمده بود،
– حاج مصطفیقلی جاننثاری (پسر مَدِر)
– حاج سیفاله شاهانی (پسر خالهراضیه)
– قاسم جاننثاری (پسر خیراله)
– علیبابا شاهانی (به علت آنکه در راهرو اتوبوس جایی نبود، ایشان سمت چپ راننده و کنار شیشه نشسته بود، طوریکه به شیشه چسبیده بود. توضیح این که در این نوع اتوبوسها صندلی راننده کمی با در و پنجره اتوبوس فاصله داشت و یک فضای خالی کوچک سمت چپ راننده وجود داشت.
ساعت یک ظهر ماشین کوچیکه با رانندگی شعبان افجهای و شاگردش غلام به سمت تهران حرکت میکند، در حالی که با عبور از جوی روبروی خانهی حاج علیبابا مانند گهواره تکان میخورد و بیم آن میرود که با یک بیدقتی سرنگون شود.
ساعت ۳ بعدازظهر اتوبوس به تلوبالا میرسد و با یک توقف کوتاه، غلام شاگرد شوفر پایین آمده و اطراف ماشین را بازدید کرده و سپس دوباره حرکت میکنند. بعد از حرکت و در سراشیبی تلو، ناگهان سرعت ماشین زیاد شده و از این طرف به آن طرف جاده رفته و راننده فرمان را محکم در دست میگیرد. مسافران شروع به شیون و فریاد کردند. قاسم خیراله که در کنار سیفاله شاهانی ایستاده بود دید که او شروع به گفتن یا ابوالفضل یا ابوالفضل میکند. قاسم از او میپرسد عمو چی شده و او میگوید “پسر هیچی نگو ترمز ماشین بَربیِه“.
در همین حال ماشین به قهوهخانهی تلوپایین نزدیک شده و شعبان با زرنگی خاص خود، ماشین را چندین بار به سمت کوه میزند که بار چهارم ماشین به پهلو بر روی جاده قرار میگیرد. صندوقکها فرو افتاده و آلبالو و گیلاسها سطح جاده را رنگین میکنند. شیشه ی جلوی ماشین کاملا خرد شده و مسافران با فریاد و شیون از این شیشه و سایر پنجرههای شکسته بیرون میروند. کسی آسیب جدی نمیبیند و فقط علیبابا شاهانی به علت اینکه چسبیده به شیشه بود، دست چپش در اثر خرد شدن شیشه از شانه تا مچ آسیب دیده و پوست و گوشتش کنده و خون از دستش سرازیر میشود.
شعبانِ راننده پس از حادثه پا به فرار میگذارد و کسی نتوانست او را پیدا کند. حاج مصطفی بلافاصله از ماشین بیرون پریده و لاستیک دور شیشهی جلو را در آورده و چون شعبان را نمییابد شاگرد شوفر (غلام) را شروع به زدن میکند. غلام فریاد میزد که بابا من که تقصیری نداشتم، شعبان راننده بود.
در این گیرودار اهالی روستای نیکنامده از ماشین پیاده شده و مشغول جمع آوری آلبالو و گیلاسها بودند و با لنگه کفش و سنگ مشغول به کوبیدن میخهای ازجا درآمدهی صندوقکهای خود شدند.
خبر واژگونی اتوبوس به سرعت به برگجون رسیده و غوغایی در ده برپا شد. کسانیکه عزیزانشان درون ماشین بود در محلهسر رجبعلیکُرد جمع شدند. خالهراضیه مادر حاج سیفاله هم سراسیمه خود را از شاهون به این محله رسانده و در بدو ورود به محله گفت:” بشین کنار، بشین کنار، من ماخام غش بَکنم!“ و در همین حالت در ایوان رجبعلیکُرد بر زمین افتاده و از هوش میرود.
همه بر سر خود میزدند و گریه میکردند. استاد خیراله که سرماخورده بود و دربستر خوابیده بود، ناگهان بلند شده و چوبدستی به دست گرفته و سراسیمه و پای پیاده راهی تهران میشود. شب به منزل اسفندیار جاننثاری در صد دستگاه میرسد. وقتی زنگ را به صدا درمیآورد، اسفندیار میگوید نگران نباش. قاسم سالم است.
خبر سلامتی مسافران و شدت آسیب علیبابا شاهانی در ده نشر پیدا کرده و روستا آرامش خود را بار دیگر به دست میآورد. بعد از این واقعه شعبان دیگر بر روی اتوبوس کار نکرد و یک کامیون GMC خریداری و برای خود کار کرد.
نخستین کشتهی حادثه رانندگی در جاده برگجون:
در آن زمان عادت بر این بود که در محدودهی دشتاها بچهها برای سرگرمی هنگام ورود وسیله نقلیه به روستا پشت آن را گرفته و در فاصله بین دشتاها تا باغ خان سواری میخوردند. در یکی از روزها که آقای شعبان لاری راننده بود، شادروان مجتبی جاننثاری فرزند نوجوانِ حاج پرویز پشت ماشین او را گرفته و سوار میشود. چه اتفاقی میافتد به طور کامل مشخص نشد. برخی میگویند در اثر ترمز شدید شعبان و برخی میگویند در اثر عبور تند و با سرعت از روی یک دستانداز، ضربهای شدید به قفسهی سینهی مجتبی وارد شده و وی از روی وسیله به زمین میافتد و از دنیا میرود. این نخستین جانی بود که جادهی برگجون از اهالی روستا گرفت.
حادثهای تلخ و خندهدار:
حادثهای را آقای مهندس کاوه برای ما نقل کردند که در دوران کودکی، وقتی همراه مرحوم مشصفرعلی اثباتی با اتوبوسهای افجه تردد داشتند، در سربالایی آبشار ناران شاهدش بودند. وسیلهای در این سربالایی چپ کرده بود. مردم جمع شده و به کمک هم آن ماشین را از حالت واژگونی درآورده و روی چهار چرخ برمیگردانند. موج فریاد و صلوات مردم به هوا برخاست و همزمان الاغهایی که در اطراف بودند نیز هیجانزده شده همراه جمعیت شروع به عرعر کردن میکنند. در میان هیاهوی مردم و چارپایان و غافل از اینکه ترمزدستی ماشین کشیده نیست و زیر چرخش هم سنگی نگذاشته اند، ماشین به محض برگشتن روی چهارچرخ خود شروع به حرکت کرده و پس از کمی حرکت در سرازیری به درون دره میافتد. در مدت کوتاهی شادی و صلوات و عرعرها قطع شده و مردم خیره چشم به درون دره دوخته و در سکوتی توام با خندههای احمقانه فرو رفتند!
حمل و نقل عمومی برگجون پس از عزت حاج امیر
مدت کوتاهی پس از کناره گیری عزت، یک دستگاه استیشن که قبلا آمبولانس بود تغییر وضعیت داده و به انتقال مسافر بین تهران و برگجون مبادرت می ورزد. اما این وسیله هم کارش ادامه پیدا نمیکند. سپس در سال ۱۳۵۵برخی از طایفه علیمردانی دو دستگاه اتوبوس بنز خریداری میکنند اما فعال نشده یا مدت چندانی فعال نبودند.
در سال ۱۳۵۷ شادروان اسماعیل کوشکستانی فرزند حاج جده یک دستگاه مینیبوس خریداری و در مسیر تهران – برگجون فعال میشود. همزمان با وی، جناب ناصر پسر حاج رحمان نیز در سال ۱۳۵۸ یک دستگاه مینیبوس در همین مسیر فعال میکند که پس از مدتی به دلیل نداشتن صرفه اقتصادی آن را از خط خارج میکند.
در سال ۱۳۵۹ آقای عباس پلویی فرزند مرحوم آشیخ طهماسب یک مینیبوس مدل ۱۳۵۷ به قیمت ۱۱۰ هزار تومان خریداری میکند و بین تهران برگجون با کرایه ۱۰ تومان مشغول به کار میشود. برای نخستین بار آرزوی برگجهانیان به واقعیت پیوسته و ایستگاه تهران در سرآسیاب دولاب و جنب شمالی کوچه مسجد حجت مستقر میگردد. ۶ ماه نخست سال هر روز مینیبوس بنز قرمز رنگ آقای عباس پلویی از سرآسیاب حرکت کرده و با عبور از میدان بروجردی و خیابان فرزانه به سمت برگجهان راهی شده و در ایستگاه انتهایی خود در سرقبرستانی محله سرده متوقف میگردید. عصرها نیز طبق معمول با بوق و هشدار قبلی از برگجهان به سمت میدان سرآسیاب تهران بازمیگشت.
در ۶ ماهه دوم و با کم شدن مسافر، وی در تهران مشغول به کار میشود. تابستان دو سال بعد از آن وی روزهای پنجشنبه و جمعه در مسیر تهران برگجون فعال شد و اما در سالهای بعد ادامه نیافت.
پس از وی آقای اسماعیل کوشکستانی با خریداری مینیبوسی دیگر و به رانندگی برادرش علی آقا مجدد تعداد مینیبوس فعال در مسیر تهران- برگجون را به دو دستگاه میرساند. کارکردن این مینیبوسها در مسیر تهران و برگجون با فراز و نشیب زیادی مواجه شد و در طول بعضی سالها برگجون بدون وسیله عمومی بود.
در سال ۱۳۸۴ به مدت دو سال اتوبوس واحد در جاده برگجون فعال شد و برای نخستین بار تابلوی ایستگاه شرکت واحد در پاده نصب شد. اما با برچیده شدن خط واحد در سال ۱۳۸۶، شورای روستا مبادرت به خرید یک دستگاه مینیبوس کرد که تاکنون و توسط رانندگان مختلف – ابتدا توسط آقای علیمیرزا جاننثاری فرزند رضا و هم اکنون توسط علی آقای حاج جده- اداره میشود. مینیبوس صبح ساعت ۷ از پشت پارک گلنما به سمت برگجون رفته و عصر برمیگردد. قیمت کرایه ماشین ۵۰۰۰ تومان است.
سلام
مقاله بسیار جالب و ارزشمند شما را خواندم ممنون و سپاسگزارم از جناب آقای جان نثاری و مدیران محترم سایت
ماشین عزت– سرچشمه— بقچه —جا گرفتن توی اتوبوس —-نشستن روی بقچه کف اتوبوس — حرکت — چنار نارون -دوغ-
گیر کردن اتوبوس داخل رودخونه افجه — سر پایینی سوته —- موندگار در برگ جون تا بیست و پنجم شهریور بعد همین مسیر را بر می گشتیم اما دیگه ماشین توی رودخونه گیر نمی کرد .
با تشکر از آقای جان نثاری برای بازنویسی این رویداد
من بهمراه مرحوم پدرم و عموهایم و همچنین دو برادرم در آن حادثه حضور داشتیم.
من ۸ ساله بودم و بنا بر نوبت بندی در خانواده برای گرفتن جا در اتوبوس، آن روز نوبت من بود و من قبل از باز شدن درهای اتوبوس در سرپاره بودم. با گرفتن جا در اتوبوس و به صدا در آمدن بوق آن، مسافران به سمت اتوبوس سرازیر شدند و غلام هم مشغول چیدن صندوقهای آلبالو روی سقف شد. با توجه به فصل چیدن آلبالو این تصادف باید اواخر تیرماه اتفاق افتاده باشه. بعدها مرحوم پدرم تعریف میکرد که قبل از حرکت اتوبوس برای شعبون و غلام مشخص شده بود که اتوبوس ایراد داره چون با هم پچ و پچ میکردن و احتمالا فکر میکردند که ایراد جدی نیست و تا تهران مشکلی پیش نمیاد. یادمه در طول راه چندبار توقف کرد و شعبون یه نگاهی به داخل موتور می انداخت. بعد از رسیدن به گردنه تلو و سرازیر شدن به سمت تهران بود که اتوبوس سرعت شدیدی پیدا کرده بود. آن موقع منطقه تلو محل کشت گندم و جو دیم بود و تپه های تلو طلایی رنگ بود. بعد از رد شدن از تلو بالا بود که شعبون با داد و فریاد و صلوات بی ترمزی اتوبوس را اعلام کرد و دو سه باری با کوبوندن اتوبوس به سمت راست جاده سعی کرد که آن را متوقف کند ولی نشد. همچنان اتوبوس با سرعت میرفت که بار دیگر آن را به کوه زد و این بار اتوبوس با بالا رفتن از سینه کش جاده معلق زنان به سمت جاده برگشت و در نهایت سقف بر زمین ایستاد.
چند دقیقه ای طول کشید تا تونستیم از زیر دست و پا در آمده و بیرون بیاییم. من پابرهنه بودم و کفشهایم زیر فشار مسافران از پایم درآمده بود. یادمه پدرم و عمویم توانسته بودند با دنبال کردن غلام او را در میان گندمها گرفته و کتک مفصلی بزنند.
مسافرها همگی در کنار جاده روی زمین دراز کشیده بودن و جاده با آلبالو فرش شده بود. ساعاتی بعد آمبولانسی به همراه اتوبوس ژاندارمری به محل حادثه رسید و افراد سالم سوار اتوبوس و زخمیها سوار آمبولانس شدند. فکر کنم میدون فوزیه ما پیاده شدیم و از آنجا رفتیم خانه.
دقیق یادمه که خبر حادثه همراه با عکس در روزنامه ها چاپ شده بود.
با تشکر
سعید اثباتی