محمدتقی اثباتی، خرداد ۹۸
پیرامون مسئله ساده و بغرنج شدهی سگ در گروه تلگرامی دوستداران روستایمان مطالب زیادی درج شده است.
نمیدانم این حیوان نجیب و حقشناس چه گناهی مرتکب شده است و جز خدمت چه کرده است که باید در دورهای که شاید نیاز کمتری به او هست، بجای پرستاری و نگهداری به پاس خدمات انجام شده مورد بیمهری و نفرت و گاهی تا درجه نابودی پاداش گیرد. گمان ندارم انصاف چیز بدی باشد.
من این رویداد را نوشتم تا حق شناسیای باشد در مورد این حیوان نجیب که خدماتش در قرآن هم آمده است.
دوستی از اهالی روستای همسایه یعنی افجه دارم که همسِنِّ من است. ما کلاس پنجم و ششم ابتدایی درمدرسه همکلاس بودیم. در آن روزگار مدرسهی برگیجان تا کلاس چهارم بیشتر نداشت. پسر عمّهام عبدالحسین هم که من دو سال در منزلشان بودم همکلاس من بود. نام فامیل بهرام مرندی است. گویند اجداد بهرام از مرند آذربایجان به این روستا آمده ماندگار شدند.
پدر بهرام یک تفنگ شکاری داشت و هنگامی که بهرام هم به سنِّ نوجوانی رسید اجازه یافت با تفنگ و کارکردِ آن آشنا شود. چون خرگوش در روستا آفت و مزاحم به حساب میآمد و زمستانها که برفِ زیادی میبارید و خرگوشها دسترسی به خوراکی نداشتند، از پوست درختان بهویژه درختان کوچک و جوان استفاده کرده سبب خشک شدن آنها میشدند، بدین جهت شکار آنها مُجاز و مورد پسند و رضایتِ اهالی روستا بود.
وقتی بهرام شاید بیست سال داشت، اوایل بهار به تنهائی در تّپهماهورهای نزدیک آبادی به شکار خرگوش رفته بود. روزی آفتابی و روشن بود و هوا هم سردی گزنده زمستان را نداشت. پسرِ جوانی از اهالی ده بهرام را دیده بود که با تفنگ و کولهپشتی در تپّههای بالای مزارع و باغها درجستجوی خرگوش است.
هنگامی که این پسر شاخههای خشک و اضافی درختهای باغ نوبنیاد خودشان را هَرَس میکرد گاهی با نگاه بهرام را هم دنبال میکرد.
یکبار که به او چشم دوخته بود، ناگهان دید برفهای یکطرف تپّه که شیب تندی داشت درست همان طرفی که بهرام قدم میزد از جا کنده و سرازیر شد و بهرام را هم با خودش برد و در چشم بههم زدنی از دید او بیرون رفت. این پسر جیغی کشید و بیاختیار شروع به دویدن کرد. فریاد میکشید و بهرام بهرام میگفت، امّا کسی در آن نزدیکی نبود. با شتاب خود را به بالای تپّهای در کنار راه رساند و شروع به جیغ و فریاد کرد و همزمان با آخرین سرعت ممکن بسوی دِه میدوید. نزدیک اوّلین خانه که رسید از جیغ و فریاد او چند نفر بیرون دویدند و پرسیدند چی شده؟ چرا جیغ میزنی؟ امّا این پسر زبانش بند آمده بود و نمیتوانست حرف بزند. فقط به تپّه بالای باغها اشاره میکرد و جیغ میکشید. چند نفری به اشاره دست او بریدگی برف تپّه را دیدند و دانستند بهمن سرازیر شده و اتفاقی افتاده است، اما نمیفهمیدند چه شده. اهالی خبر شدند و بسوی محلِّ حادثه شتافتند. آن پسر توانست بگوید بهرام بهرام و با دست به بهمن اشاره میکرد. مردم ده و بسیاری دیگر خبر شدند و آمدند و به تلاش و جستجو پرداختند ولی نتیجهای بهدست نیاوردند.
عدّهای گریه میکردند و با هر وسیلهای برفها را میشکافتند، اما نتیجهای نمیگرفتند؛ تا اینکه ناگهان به درستی گویی معجزهای رخ داد:
پسر بچّهای با سگِ خودش برای تماشا و کنجکاوی به آنجا رسید. بدون اینکه کسی به سگ فرمانی دهد خودش به جستجو پرداخت. پوزه به برف میکشید و اینسو و آنسو میدوید. همه گفتند این حیوان دنبال بهرام میگردد. سگ جستجوی خود را ادامه داد و به سمت و سویی کشیده شد که تلاشکنندگان کوچکترین گمانی به آنجا نمیبردند و حرکات و اشاره سگ را درست و منطقی نمیدانستند. امّا چند نفری که سگ داشتند و با حرکاتش آشنا بودند و با افسوس از اینکه چرا به یاد این حیوان نیفتاده بودند با پافشاری اشارات سگ را پذیرفتند.
کوتاه زمانی که جمعیّت در واقع به فرمان سگ خیلی پائینتر از مکان اصلی حادثه را کاویدند، زیر تودهی ضخیمی از برف نشانی از بهرام یافتند و کمی دورتر تفنگ او را هم پیدا کردند.
همه گمان بردند و بعضی یقین داشتند بهرام مرده است. چون به ظاهر نشانی از حیات نداشت و زمان زیادی هم زیر برف بود. بیدرنگ او را در لفافهای پیچیده به خانه رساندند و در راه هم به کمکهای اولیّهای که میدانستد چون تنفس مصنوعی ادامه دادند.
پس از لحظاتی ناباورانه جلو دهان بهرام کپسول کوچکی از هوا مثل بادکنک پدیدار شد و ضربان نبض او هم احساس شد. اطرافیان از خوشحالی گریه و خنده را با هم سر دادند. کمی بعد بهرام به درستی نفس کشیدن آغاز کرد. بهرام بیهوش بود امّا دیری نگذشت که نشانههای زنده بودن و زندگی به درستی پدیدار شد. کمی چشم باز کرد و دوباره بسته شد امّا نفس میکشید. سر انجام سرفهی ضعیف و کوتاهی کرد و آبِ زیادی ازمعدهاش خارج شد و از مثانهاش هم ادرار فراوان.
کوتاه سخن اینکه عمرش به دنیا باقی بود و با اتّکا به هوش خدادادی سگ باوفا از مرگ نجات یافت. ماجرا مفصّل است من به اختصار نوشتم.
بهرام تشکیل خانواده داد کارمند بانک شد بچهدار شد و به احتمال زیاد بازنشسته شده است.
تصمیم جدّی دارم هر وقت به ایران سفر کنم به دیدارش بروم.
سلام
داستان بسیار جالبی بود همیشه از وفاداری سگ ها داستان های بسیاری شنیده ایم .
ممنون و سپاسگزارم
مسعود اثباتی
خاطره بسیار دلنشینی بود…. اگر بخواهیم از فداکاری و جانفشانی های این حیوان که براستی وی را باید مظهر وفاداری در میان تمامی جانداران هستی دانست, سخن گوییم , تلاشی سخت لازم است ****
داستان کوتاه و جالبی از دوستی انسان ها با سگ است عالی بود