علیاکبر لبافی- اردیبهشت ۹۹
شادروان خیراله طوسی فرزند محمدعلی بود.
پدر محمدعلی فردی به نام حاج تقی از متمولان روستا محسوب میشد که همراه برادرش محمدصادق باشی زندگی مرفهی در روستا برپا کرده بود. حاج تقی نسبت به برادرش به شعایر دینی بیشتر پایبند بود و علاوه بر سفر به مکه و کسب لقب حاجی، گفته میشود بانی ساختمان قدیم امامزاده اسماعیل هم بوده است. نام نوادگان او (فرزندان محمدعلی) هم نشانه میزان مذهبی بودن خانواده حاج تقی است: جبیب اله، خیراله، سیف اله و صدراله (تقی). همگی مزین به نام الله است.
از اموال حاج تقی به دلایل مختلف چندان برای نوادگانش باقی نماند و لذا خیراله طوسی برخلاف پدربزرگ زندگی عادی یک مرد روستایی را داشت.
خیراله طوسی با خانم فاطمه اثباتی دختر صفرعلی ازدواج کرد و صاحب سه فرزند پسر و دو فرزند دختر شد. شادروان منور طوسی فرزند ارشد ایشان در زمانی که روستا آباد بود! و درمانگاه داشت، به عنوان دستیار محمد مجاوری در درمانگاه مشغول بود. پسر بزرگ خیراله طوسی نیز به نام محمد طوسی به دلیل داشتن نیسان و کارگر و مغازه در روستا معرف حضور همگان هست.
فیلمی که در این جا برای شما عزیزان منتشر شده است، مصاحبهای است که آقای محمد طوسی با پدر خود انجام داده است. برای دیدن فیلم play کنید.
ضمن تشکر از محمدآقا طوسی برای ارسال این فیلم، در اینجا فرصت مناسبی فراهم شد تا درباره آقای خیراله طوسی بیشتر بنویسم:
خیراله طوسی جزو نخستین شاگردان دبستان دولتی برگجهان (مدرسه کل محمدآقا) بود و کارنامه ایشان قدیمیترین کارنامه صادره از این دبستان است که تاکنون به دست ما رسیده است. از دختر ایشان برای ارسال این سند جالب و قدیمی تشکر میشود.
چند خاطره از ایشان وجود دارد که در زیر به آنها اشاره میشود:
حکایت مرحوم خیراله طوسی(به نقل از آقای مجید جاننثاری):
مرحوم خیراله طوسی(فرزند محمدعلی) در خصوص جایگاه بزرگان و احترام کوچکترها به بزرگترها نقل میکردند که تاقنما یا تکیهبالا در محله سرده جایگاه محترمی داشت و فقط بزرگان در آن قسمت میتوانستند بنشینند و کوچکترها به خود اجازه نمیدادند حتی از نزدیک پلههای مشرف به تکیهبالا عبور نمایند. در یکی از شبهای ماه محرم او (مرحوم خیرالله) با دوستان خود شرط میبندد تا به تاقنما رفته، یک لحظه نشسته و برگردد و اگر این کار را انجام داد ۵ ریال دریافت نماید.
مشهدی خیرالله این اقدام جسورانه و وقایع پس از آن را چنین بیان کردند:
“از پایین تکیَه بَپُّرییَم مینِ تاقنُما. یه لحظَه بَنِستَم. کل مَدآقا یه نگاه به من بَکُرد و بگوت: بَشو پایین. اینجَه چُمکُنی؟ همین موقَع بابام مَنِه بَدی. من زود بپُّرییَم پایین و بَشام. شُم بخوردیم، ورگردییَم خُنَه. بَشام زیر کرسی و خودمِه بزییَم به خُو. بابام که از تکیه بیما، یِه لقَد محکم بَزی مینِ پهلوم. تا صُباحی مثِه بزغالهماهر به خودم میپیچییَم“.
حکایت شوخی برادرم با محمد فرزند خیراله طوسی:
برادرم عبداله با محمد خیراله دوست بود. علاوه بر آن ما در باغ تنگه با مرحوم خیراله همسایه بودیم و بسیار اتفاق میافتاد که همدیگر را در راه یا در باغ ببینیم. سالها پیش که برادرم مدرسه راهنمایی بود و من دبستانی، یک شوخی برادرم با محمد داشت و هر وقت او را میدید میگفت: حی علی خیرالعمل. این شوخی درواقع اشاره به نام پدر محمد داشت و بعد از آن یک زدوخورد یا کَل کَلی اتفاق میافتاد و موضوع میگذشت.
یکبار محمد و پدرش در راه با ما برخورد داشتند ولی سر پیچ بود و به محض دیدن محمد برادرم شوخی خودش را بازگو کرد: حی علی … را که گفت مش خیراله هم دیده شد. برادرم به سرعت حرفش را تغییر داد و شوخیاش اینجوری شد: حی علی،… اکبر!
مش خیراله که معنای این جمله را میدانست از یک طرف چهره ناراحتی به خود گرفت و از سوی دیگر خندهاش گرفته بود. چهرهی جالبی داشت. من و برادرم هم که بسیار ترسیده بودیم در عین حال داشت خندهمان میگرفت. مش خیراله با بزرگواری موضوع را نادیده گرفت و محمد هم برخلاف همیشه کلکل نکرد و داستان با سکوت همگان تمام شد. بعد از آن شوخی برادرم هم تمام شد و هر وقت محمد را میدید با خنده از کتار هم عبور میکردند.
روایت حاج خیراله طوسی
منتشر شده در سایت برگجهان حدود ۱۰ سال پیش
پنج شنبه سوم شهریور گفتگویی با حاج خیراله طوسی داشتم که برای خودم جالب بود. خیراله طوسی پیرمرد آرام و بیحاشیهای در روستاست. کسی او را فردی مذهبی یا فردی لاابالی نمیداند. فردی میانهرو است مانند بیشتر مردم سادهی روستا. بخشی از جذابیت گفتگوی مشدی لهجه برگجونی اوست. هرچند میدانم بخشی از خوانندگان معنای آن را متوجه نمیشوند. بخش جالب دیگر این داستان وقایعی است که بعد از گفتگو با او رخ داد.
آقا محسن لبافی با نیسان خود قطعاتی از یک نرده آهنی کهنه را از ساختمان در حال ساخت تهران برایم برده بود برگجون. من این چند قطعه را داشتم به بالابا حمل میکردم. برای اینکه خیلی خسته نشوم یک قطعه را ۱۰۰ متری میبردم و برمیگشتم قطعه بعدی را میبردم. زمانی که حاج خیراله پای برگاه وقفی رسیده بود، یک قطعه کنار ملک مصطفیقلی بود و یک قطعه پشت باغ علیاصغر حاج یعقوب. من هم یک قطعه کولم بود و پشت باغ حاج احمد سلمان میرفتم. از دور دیدم خیراله بدجوری به این نردههای متفرق نگاه میکند. برایش این نردههای پراکنده در راه سوال انگیز بود. چند متری مانده بود به او برسم که سلامش کردم. یک مرتبه برگشت و متوجه شد قضیهی نردههای پخش و پلا در راه چیست.
سلامم را پاسخ داد و گفت: پسر حاجی تویی؟ اینهاره ماخای چُکنی؟
گفتم: میخواهم پَل(طویله روباز با نردهکشی) درست کنم.
گفت: بُز از چَپر(نرده) مُپّره(میپرد). توضیح اینکه حاج خیراله در این جملهی کنایهآمیز مرا که نوهی حاج عزیز هستم به لقب او که عزیز بُزی میگفتند نسبت داد.
خندیدم و گفتم: حاجی فکر کردی دزد گرفتی؟
گفت: آهان شک کُردَه بام. مردم که دین و ایمون ندارن (توضیح: هفته گذشته دزدان یک خانه در روستا را تخلیه کرده بودند).
حاجی حرفش را با نقل یه خاطره ادامه داد: جِوون که بام. یه دَفَه مین حموم لُنگم بشابا بالای رونم. مشد علیمَد خدا بیامرز بَگفت “پسر فقط عورَد مهم نی که. لُنگِه باید بَکشی سر زانوت”. دین و ایمون مردم اینطوری با. پَریرو (پریروز و مصادف با روز تعطیل شهادت حضرت علی علیهالسلام) دَبام اووَگ علف میچییَم. بَدییَم از روبار صدا میا. بَگفتم رهگذرَن. اما باز هم صدا بیما. نگاه کُردم بَدییَم یه پسر با سه تا زن اونجَه دَرَن. پسرَه بَگفت بَشیم اوتَنی کنیم. رختِشه بَکَند بَپُّری مینِ او. به زنها بگفت خیلی حال مِده بییِین.
من پیش خودم بَگفتم یعنی زنها ماخان با رخت و لباس بَشَن مینِ او؟ بَدییَم یکیشون روسری یِه وَگیت. خاب من چندتا سرفَه بَکُردَم بَدییم انگار نه انگار. دَبا رختِشه مِکَند. چندتا سنگ بِنداختم، جَختی منِه بِینَن حیا کنن. وَرگردییَن منه بَدییَن اما محلّ سگ دَنهنان. زنیکَه رختِه بَکَند با شورت بشا مینِ او. حالا به باقی زنها مِگِه شماهم بییِین. من پیش خود بگفتم لابد این زنیکه زن اون پسرَهیِه. اما زنهای دیَه چی؟ مگه مِشا اونها هم رختشونه بَکنَن بشن مینِ او؟
پسر حاجی، هر سه لخت گَردییَن بَشان مینِ او. همینطور اوتَنی مُکردَن که چند تا جِوون هم پِیکیلَه شاهُن بیمان اونهارِه بَدییَن. هی هوشتَگ بَزییَن. اینها هم کار خودشونِه بَکُردن. پسر حاجی، مردم دین و ایمون ندارن. مملکته کفر سَراگته. اووَخت ماخای بارُن بیا؟ (توضیح: آن سال از بهار تا شهریور بارانی نباریده بود).
من که خودم رو آماده کرده بودم متلکی به حاجی بیندازم و بگویم ای ناقلا خوب دید زدیها! که با شنیدن این جملهی آخر جرات نکردم شوخی کنم. آهی کشیدم و گفتم: حاجی چه میشه کرد؟!
با او خداحافظی کردم. هوا کم کم داشت تاریک میشد. هوا نیمه ابری بود که ناگهان آسمان رعد وبرقی زد و باران گرفت. بلافاصله برق رفت. (معمولا اداره برق لواسان با مشاهده طوفان برقها را قطع می کند.). در خانه وسیله روشنایی نداشتیم. با زحمت چند تکه شمع پیدا کردیم و در کورسوی شمع نشستیم. پسرم غر میزد که تلویزیون نداریم و نمیتوانم سریالهای ماه رمضان را ببینم. همسرم میگفت آب قطع است و چطوری باید شام را حاضر کنم. پاشو برو از جوب چند تا آفتابه آب دستِ کم برای توالت بیار. اوضاع بدجوری قاراشمیش شده بود.
باران به شدت میبارید. رعد وبرق و تاریکی مطلق و صدای بارش باران روی شیروانی خانه فضای بالابا را رعبانگیز کرده بود. آن شب تا صبح باران بارید و گاهی هم قطع میشد. عصر فردای آن روز هنگام بازگشت به تهران هرچه مسیر منزل حاج خیراله را گشتم تا ایشان را ببینم و از او راجع به فلسفهی! باریدن باران شب گذشته سوال کنم او را نیافتم. جالب است که شنبه هم هوای تهران بارانی بود. یک شنبه هم همینطور بود. طوری که در تقاطع پل چوبی، خیابانها را سیل فراگرفته بود. دوشنبه دیگر بارش از حد گذشت و من مجبور شدم با مترو سرکار بروم. کارگاه محل کارم به کلی آن روز در اثر بارش باران تعطیل شد.