مجید جاننثاری، بهمن ماه ۹۷
این داستان توسط آقای حاج اصغر علیمردانی(پسر حاج ربیع) و تحت عنوان پسرخالهی گمشده عنوان گردیده است.
رحمتاله فردی از طایفه طوسی بود. برای آن که اصل و نسب ایشان را بهتر بشناسیم به حاج تقی و محمدزکی بر میگردیم.
در گذشته که مردم برگجون از داشتن سواد محروم بودند و برای جبران این کمبود از یک روحانی یا یک فرد مذهبی که سواد قرآنی داشتند و خواندن و نوشتن بلد بودند، استفاده میکردند. از قضا در زمانهای که برگجون از داشتن فردی روحانی محروم بود، یک شخصی به نام شیخعلی که ملبس به لباس روحانی بود به علت اختلاف با خانوادهی خود از شهر طوس خراسان به روستاهای مختلف مهاجرت میکند و از جمله به برگجون میآید. هنگامی که شیخ علی به برگجون وارد میشود، مردم روستا از او استقبال کرده و به او میگویند که فردی را در روستا نداریم و شما در روستای ما اقامت گزیده تا ما از شما در انجام فرایض دینی از جمله نماز و روزه، خواندن خطبهی عقد و قرآن و روضه در عزاداریها و همچنین تنظیم اسناد در معاملات و دادوستد زمین بهرهمند شویم.
این تقاضا از طرف شیخ علی مورد قبول قرار گرفته و ایشان در برگجهان و محلهی سرده اقامت میکند و زنی از برگجهان گرفته و صاحب چهار فرزند (یک دختر و سه پسر) میشود.
فرد مورد نظر ما در این داستان نوادهی کسی نیست جز فرزند اول شیخ علی به نام حسین. حسین فرزند ارشد شیخ علی صاحب یک دختر و شش پسر میشود. از هفت فرزند حسین، فقط تقی و محمدزکی مورد نظر در این داستان بوده، بنابراین ابتدا به تقی یکی از فرزندان حسین میپردازیم.
تقی به علت آن که در فصل پاییز و زمستان رکود کاری در برگجهان بوده، به همراه یکی از برادران خود به نام محمدصادق برای انجام کارهای کشاورزی به لاهیجان میرفتند زیرا سرپرستی کلیه کارگران حاکم لاهیجان به عهدهی محمدصادق بود. سپس در بهار و تابستان به برگجهان بر میگشتند. حاکم لاهیجان به علت ارتباط با کارگران برگجونی و سرپرستی کارگران توسط محمدصادق که به آبدارباشی معروف بود، با برگجهان آشنا شده و توسط محمدصادق و تقی تعداد زیادی قطعه زمین در برگجهان خریداری مینماید.
تقی و محمدصادق که نگهداری زمینهای حاکم لاهیجان در برگجهان را نیز برعهده داشتند طی مذاکره و موافقت حاکم لاهیجان زمینهای او را در برگجهان خریداری مینمایند و از این طریق تقی و محمدصادق به افراد ثروتمند و ملاک برگجهان تبدیل میشوند. در ضمن حاکم لاهیجان دو خواهر داشت که این دو برادر با وجود آنکه هر دو همسر برگجونی داشتند این دو خواهر را از حاکم لاهیجان خواستگاری کرده و هر دو برادر همزمان با ورودشان به برگجهان این دو خواهر را با قاطرانی که حامل جهیزیه این دو دختر لاهیجانی بوده، به همراه میآورند.
حاج تقی نسبت به برادر خود – محمدصادق- مذهبیتر بوده بنابراین با کسب ثروت رنج سفر به مکه را در آن زمان که بسیار سخت بوده، تحمل نموده و اولین فرد در برگجهان بود که به مکه عزیمت مینماید و به همین دلیل، به حاج تقی معروف میشود. حاج تقی از زن اول برگجونی صاحب سه پسر و دو دختر و از زن لاهیجانی معروف به زن شمالی در روستا یک پسر و چهار دختر میشود.
از خانواده حاج تقی هم فقط به عبدالرحیم از همسر برگجونی و حاجیه خانم از همسر شمالی در این داستان میپردازیم. دختر دیگر حاج تقی به نام درّیه یا رقیه مادر حاج اصغر علیمردانی گویندهی داستان بودند. اما محمدزکی یکی دیگر از پسران حسین، دو پسر به نامهای محمدباقر و ابوالقاسم و دختری معروف به بیبی داشت. از خانواده محمدزکی در این داستان به محمدباقر میپردازیم. بیبی نیز پسری به نام محمدآقا عظیمی داشت که در داستان نام او را هم خواهیم شنید.
نقش آفرینان در این داستان واقعی:
- حاج تقی شماره ۱
- محمدزکی شماره ۲
- عبدالرحیم شماره ۳ فرزند حاج تقی
- محمدباقر شماره ۴ فرزند محمدزکی
- حاجیه خانم شماره ۵ فرزند لاهیجانی حاج تقی
حاج تقی- شماره ۱
حاج تقی یک منزل بسیار بزرگ در خیابان عینالدوله تهران (خیابان ایران فعلی) و روبروی منزل عینالدوله صدراعظم ناصرالدین شاه خریداری مینماید.
موقعیت تاریخی و جغرافیایی خیابان عینالدوله:
این خیابان یکی از قدیمیترین محلهها در تهران میباشد و حدفاصل بین خیابان آبشار از جنوب تا چهارراه آبسردار و در نزدیکی میدان بهارستان و مدرسه سپهسالار قرار گرفته است. باغ امینحضور که از مقربین و تزدیکان ناصرالدین شاه بود در بخش جنوبی خیابان عینالدوله قرار گرفته است.
پیدایش این خیابان را به میرزاابراهیم پدر علیاصغرخان اتابک، آبدارباشی و سقاباشی ناصرالدین شاه نسبت میدهند. وی در این محله بازارچه، حمام و سقاخانهای زد که یکی از این کوچههای خیابان عینالدوله، بازارچه سقاباشی نام دارد.

این خیابان در زمان رضاشاه به خیابان ایران تغییرنام یافت. عینالدوله منزلی در ۵۰۰ متری میدان بهارستان که از سویی به سه راه امین حضور مرتبط بوده و ضلع دیگر آن در خیابان عینالدوله قرار دارد و این منزل حدود ۱۰ هزارمتر مربع مساحت داشت.
از کوچههای فرعی در عینالدوله، میتوان به کوچه یخچال، کوچه روحی، کوچه دکترسنگ اشاره نمود. از افراد مهم این خیابان میتوان افراد زیر را نام برد:
- عینالدوله
- احمد بهمنیار
- سیدحسن امامی (امام جمعه تهران در دورهی پهلوی)
- ایرج میرزا
- مسعود کیمیایی
منزل حاج تقی بسیار بزرگ و در مقابل منزل عینالدوله قرار داشت به طوری که حاج آعیسی نوهی دختری او نقل میکند هنگامی که از برگجون به تهران میآمدند به این خانه رفته تا با پدر بزرگ خود دیدار داشته باشند و چون کودک بود برای سرگرمی ساعتها در پشت پنجره مینشست و کالسکههایی را که به خانه عینالدوله رفت و آمد میکردند، تماشا میکرد.
پس از فوت حاج تقی (شماره ۱) این منزل بزرگ و زیبا بر سر اختلاف بین فرزندان او و توسط یکی از پسرانش (به قول حاج اصغر علیمردانی) که دایی عبدالرحیم (شماره ۳) نامیده میشد و با لجبازی با سایر وراث به مبلغ ۶۰۰ تومان فروخته میشود. مبلغ ۲۰۰ تومان را خود برداشته و ۴۰۰ تومان دیگر را به خواهر ناتنی و لاهیجانی به نام حاجیه خانم (شماره ۵) میدهند.
حاجیه خانم (شماره ۵) با محمدباقر(شماره ۴) فرزند محمدزکی(شماره ۲) ازدواج میکند که حاصل این ازدواج ۵ فرزند میشود.
رحمتاله- نقش آفرین اول در این داستان
حاجیه خانم (شماره ۵) دختر لاهیجانی حاج تقی و خواهر دایی عبدالرحیم (شماره ۳) و همسر محمدباقر از پول دریافتی از برادر خود یک منزل ۱۱۰ متری به صورت مشارکت با خانعلی از آشنایان به مبلغ ۱۰۰ تومان در کوچه قجرها واقع در دروازه دولاب چهارراه شمس خریداری مینماید. محمدباقر خیلی زود فوت میکند. آیتاله با یکی از دختران خانعلی ازدواج میکند.
رحمتاله پسر بسیار بازیگوشی بود و درس هم نخواند. او در سن ۸ سالگی یک روز که در کوچه قدم میزد در جلوی یک بقالی ایستاد و هنگامی که صاحب بقالی حواسش پرت بود، یک عدد تخم مرغ را برداشته و به سرعت به خانه برمیگردد و با خوشحالی به مادرش میگوید مادر من این تخم مرغ را از بقالی سر کوچه آوردم. مادرش میگوید پسرم خوب کاری کردی و در همین موقع به سمت آشپزخانه رفته و یک سیخ را بر روی آتش قرار داده و آنرا داغ کرده و سپس در پشت خود پنهان و به سراغ رحمتاله میآید و میگوید مادر جان این تخم مرغ را با کدام دستت از بقالی برداشته و آوردی؟ رحمتاله که از نیت مادر خبری نداشت، دست راست خود را به مادر نشان میدهد و مادر بلافاصله سیخ داغ را بر روی دست پسرش قرار میدهد و رحمتاله جیغ محکمی کشیده و پا به فرار گذاشته و از خانه بیرون میرود.
این تنبیه برای رحمتالهِ هشت ساله بسیار سخت و گران آمده و آنقدر نسبت به مادر خود کینه و نفرت پیدا میکند که در همان لحظه تصمیم میگیرد دیگر به خانه برنگردد. برای این منظور به دروازه دولاب که آن زمان محل عبور و مرور کاروانهای شتر با بار از قزوین به شهر ری بود، رفته و از یکی از کاروانها درخواست میکند که او را به همراه خود ببرند.
به این ترتیب رحمتاله از دروازه دولاب به قزوین مهاجرت میکند. مهاجرتی بسیار سخت برای فردی که فقط هشت بهار از زندگی خود را طی کرده و با دستانی خالی و بدون غذا. اما همهی این مشکلات باعث ناامیدی و برگشت او به خانه نشد.
یکی از روزهایی که او همین طور در خیابانهای قزوین پرسه میزد، مردی که در گوشهای از خیابان نشسته بود رحمتاله را میبیند و متوجه میشود او غریب و تنهاست. آن مرد به رحمتاله میگوید غریب و تنها در این شهر چه میکنی؟ رحمتاله هم داستان غمانگیز و رنج سفر و تنبیه مادرش را برای او بازگو میکند. محبت رحمتاله بر دل این مرد مینشیند و به رحمتاله میگوید اسمت چیست؟ او هم اسم خود را به آن مرد گفته و سپس آن مرد میگوید من سالهاست که ازدواج کردهام و فقط خداوند یک دختر به من داده است. آیا تو مایل هستی که با ما زندگی کنی؟
رحمتاله که خستگی و گرسنگی و دربهدری توان را از او گرفته بود حرف این مرد مانند آن بود که خداوند فرشتهای را برای نجات او فرستاده است، پیشنهاد را میپذیرد و با او به منزلشان میرود. آن مرد به خوبی از رحمتاله نگهداری میکند و او را برای تحصیل به مدرسه میفرستد و رحمتاله با سعی و کوشش فراوان و استعداد خوبی که داشت توانست تا کلاس نهم درس بخواند. آن مرد دختر خود را نیز به ازدواج رحمتاله درآورد و بعد از ازدواج رحمتاله با این دختر، آن مرد نیکوکار فوت میکند.
رحمتاله که تنها پشتیبان خود را از دست داده بود دیگر نتوانست به درس ادامه بدهد و مشغول کار شد. به زودی همسر رحمتاله باردار شد و هنگام زایمان مادر و نوزاد هر دو فوت میکنند. حالا شهر قزوین برای رحمتاله بسیار غمگین شده بود چرا که ابتدا پشتیبان خود را از دست داد و سپس همسر مهربان و فرزندش از دنیا رفته بودند. چارهای ندید جز آن که از این شهر برود.
رحمتاله که توان حرکت به سمت تهران را نداشت، چون همهی مشکلات و ناملایمات وارد شده بر خود را ناشی از شیوهی بد مادر خود در آن تنبیه شوم میدانست، عزم سفر به شهسوار مازندران میکند و در آنجا به کار کشاورزی مشغول شده و با یکی از دختران ارباب خود در شهسوار ازدواج میکند.
پس از آن که همسرش باردار میشود، چون امکانات خوبی در شهسوار آن روز وجود نداشت، از ترس این که مبادا حادثه فوت همسر و فرزند بار دیگر تکرار شود به سرعت خانوادهی خود را به قزوین رساند و در خانهای که از طرف آن مرد خیّر به ارث برده بود، مستقر کرد و خود به سمت تهران حرکت کرد تا مقدمات بستری شدن همسرش را در بیمارستان تهران مهیا نماید. به این ترتیب به سمت مولوی که تنها بیمارستان زایمان در آن زمان بود میرود و کارهای مربوطه را انجام داده و پیاده به سمت سرچشمه به راه میافتد.
در سرچشمه در کوچهی پامنار ناظمالدوله یک دکان بقالی وجود داشت که متعلق به عباس جعفر از اهالی برگجون (طایفه طوسی) بود. به طور اتفاقی رحمت وارد آن دکان شد تا سیگار برای خود بخرد. در این موقع متوجه شد که صاحب دکان (عباس جعفر) با شخص دیگری دربارهی برگجون صحبت میکند. رحمت رو به عباس کرده و میگوید که من هم برگجونی هستم. از طایفه طوسیها. آیا شما حاجیه خانم را میشناسید؟ عباس میگوید که نه من ایشان را نمیشتاسم اما شما را نزد شخصی به نام محمدآقا عظیمی از طایفه طوسی میفرستم. رحمت هنگامی که نزد محمدآقا عظیمی میرسد به او میگوید من رحمتاله پسر محمدباقر هستم و آیا فرخنده مادر شماست؟
محمدآقا مکثی کرده و با تعجب میگوید فرخنده خواهر من است و رحمتاله هم پسردایی من که حدود ۲۷ سال است از منزل رفته و دیگر برنگشته است. رحمت باز از محمدآقا عظیمی میپرسد آیا مادرم حاجیه خانم زنده است؟ محمدآقا از اطلاعات صحیحی که رحمتاله میداد تعجب کرده بود دیگر باور کرد که نکند رحمتالهِ گمشده بار دیگر پیدا شده است و برای اثبات این موضوع دست رحمت را گرفته و به سمت منزل حاجیه خانم که در همان محله قدیمی کوجه قجر بود و حالا به نام خیابان ناصری تغییر پیدا کرده بود روان میگردند.
در را زده و حاجیه خانم در را باز کرد. محمدآقا عظیمی میگوید زندایی مهمان نمیخواهی؟ او در جواب میگوید مهمان حبیب خداست، بفرمایید. محمدآقا رو به حاجیه خانم کرده و میگوید که چقدر دنبال رحمتاله گشتی و او را پیدا نکردی؟ مادر با شنیدن صحبت محمدآقا اشک در میان چشمانش حلقه زد و گفت محمدآقا دیگر داغم را تازه نکن. من هر شب و هر روز خواب بچهام رحمت را میبینم و از خدا آرزو میکنم که تا قبل از مرگ من یک لحظه هم که شده او را ببینم.
محمدآقا گفت رحمتی که دنبالش میگشتی اکنون در کنار من نشسته است. او رحمت است. حاجیه خانم گفت پسرم رحمت در بدنش یک نشانه هست. در پشت کمر او یک خال بزرگ وجود دارد. اگر این نشان را داشته باشد، پس او پسر من است. رجمت پیراهن خود را بالا زد و خال پشت کمر خود را نشان داد. مادر با دیدن پسرش بعد از ۲۷ سال، غش کرد و با همان حال رحمت و محمداقا عظیمی او را نزد دکتر بردند تا به هوش آمد.
اختر یکی از خواهران رحمت به اتفاق او به قزوین میروند و مریم خانم همسر دوم رحمت که اهل شهسوار بود و در قزوین مستقر شده بود را به تهران آورده، در بیمارستان وضع حمل کرد. خدا به رحمت یک دختر داد. از آن تاریخ به بعد وقتی خبر پیدا شدن رحمتاله در برگجون گسترش پیدا کرد، فامیلها دسته دسته برای دیدن رحمتاله پس از ۲۷ سال گم شدن میآمدند.
بعد از چندی که از تولد اولین فرزند رحمتاله گذشت، مریم خانم همسر رحمت فوت میکند و بار دیگر رحمت با تنها فرزندش تنها شد. اما این بار در کنار مادر مهربانش قرار گرفته بود. همسر رحمت یعنی مریم خانم اموال زیادی ارث برده بود که تمام آنها به رحمتاله رسید.
داستان ما هم به پایان رسید.
برای آشنایی با طایفه طوسی به مقاله شیخ علی خراسانی و خاندان طوسی نوشته مرحوم تیمور طوسی در بخش برگجونیها مراجعه کنید.
برای آشنایی با حاج اصغر علیمردانی به مقاله اصغر علیمردانی – تاریخ سخنگو در بخش چهرهها مراجعه کنید.
برای آشنایی با حاج تقی طوسی به مقاله رونمایی کتابچه و اسناد قدیمی حاج تقی در بخش تاریخ مراجعه کنید.
برای آشنایی با محمد عظیمی گرامی به مقاله مرحوم محمد عظیمی گرامی موسس مدرسهی برگیجان در بخش چهرهها مراجعه کنید.