محمدتقی اثباتی، شهریور ۹۷
خرداد سال ۱۳۴۲ که دیپلم گرفتم هیچ امکان و موقعیت ادامهی تحصیل نبود؛
یافتن کار مناسب هم با شکست روبرو شد. ناچار رفتن به سربازی شانس نخست را پیدا کرد. شاه سپاه دانش و دیگر سپاهها را باب کرده بود. من هم ثبت نام کردم. امّا چون ظرفیت تکمیل بود، نوبت من ۶ ماه بعد یعنی اّول دی ماه شد. دورههای پیشین که من پرسوجوکرده بودم، اینگونه بود که سربازان سپاهی در پادگان عشرتآباد اجتماع میکردند و پس از مشخّص شدن پادگان محل خدمتِ آنان (یعنی پادگان چهار ماه تعلیمات نظامی و فراگیری شیوه تدریس در روستاها) یک هفته مرخّصی میدادند که آمادهی سفر شوند.
من با این آگاهی روانهی پادگان شدم. دیدم قیامتی است، دیپلمهها ازسراسر کشور گِرد آمده بودند. از بلندگو اعلام سکوت شد. سپس افسر فرمانده و متصدّی پس ازخوش آمدگویی اعلام فرمودند شهرستان و محلّ خدمت چهار ماهه تعلیماتی اعلام میشود. من و بسیاری دیگر با این آگاهی و اطمینان که پس از مشخّص شدن محلّ تعلیمات روانهی خانه شده و در یک هفته مرخّصی آماده میشویم، بیخیال گوش به زنگ بودیم.
گروه گروه که شهرستان و پادگان تعلیماتی آنها مشخّص میشد، از در بیرون میرفتند. انتظارکشندهای برای ما شده بود. در حالی که گروهی خود را آماده کرده بودند و شاد و شنگول با سرهای تراشیده آماده رفتن بودند. حدود ساعت پنج بعد از ظهر سرانجام نوبت ما هم فرا رسید. اسامی یکصد نفر اعلام شد که من یکی از آنها بودم. فرماندهی در جلو و سربازی با تفنگ در آخر صف بسوی در پادگان حرکت کردیم. از در پادگان که بیرون رفتیم اتوبوسها منتظر ما بودند و چند سرباز صف را به داخل اتوبوسها هدایت میکردند.
از سرباز پرسیدیم کجا میرویم؟ در پاسخ گفت شاهآبادغرب. این نام به گوش من و بسیاری ناآشنا بود. از یکی پرسیدم شاهآباد کجاست؟ به شوخی که من آن را جدّی گرفتم گفت همین بالا نزدیک شمرون.
همه که سوار شدند معلوم شد این شاهآباد از شهرهای تابعهی کرمانشاه و نزدیک مرز عراق است. بسیاری از افرادی که بیاطّلاع بودند، دست به اعتراض شدید زدند که خانوادهی ما بیخبر است و دلواپس میشوند. آنهایی که درخانهشان یا جای دیگر تلفن داشتند شماره را بر کاغذ پارهای نوشته از پنجرهی ماشین به بیرون پرتاب میکردند و از رهگذران و تماشاچیان خواهش میکردند که به خانوادهشان اطّلاع دهند که آنها را به شاهآبادغرب بردهاند. ما تلفن که نداشتیم بهجای خود، تلفن هیچ فامیل و آشنایی را هم از حفظ نمیدانستم. سرانجام با تهدید و فریاد چند سرباز و خواهش و درخواست فرمانده، شورش فروکش کرد و اتوبوسهای حامل سربازانِ سپاهی و همراهان بسوی غرب به راه افتادند. نرسیده به قزوین در رستورانی شام و ناهار را یکجا خوردیم و سوارشدیم و اتوبوسها به راه افتادند.
سرما بیداد میکرد و بخاری ماشین به هیچ روی پاسخگو نبود. نزدیک زنجان فرمانده دستور توقف اتوبوسها را داد و بستههای پتو را از بالای ماشین فرود آوردند و به هر نفر۲ پتو دادند و همه چون اَسیران جنگی پتوپیچ شدند. ریزش برف امکان حرکت سریع را نمیداد. تعدادی بیخیال در همین موقعیّت بحرانی شاید بهتر از داخلِ رختخواب خانهشان، به خواب رفته خُرناسه میکشیدند. نزدیک سحر به کرمانشاه رسیدیم و بدون توقّف راهی شاهآبادغرب شدیم. تیغِ آفتاب که خیلی از بچّهها خواب بودند اتوبوسها جلوی ورودی پادگان که چند کیلومتری دور از شهر بود توقّف کردند.
سربازی که نگهبان بود برای افسر همراهِ ما ادای احترام کرد و راهنمایی کرد تا گروه وارد پادگان شود. اتوبوسها طبق برنامهی از پیش تعیین شده جلوی سالن غذاخوری بزرگی ایستادند و همه پیاده شده وارد سالن شدیم. داخل سالن گرم و دلچسب بود. صبحانه دلچسب و حسابی خوردیم .بعد معلوم شد رانندهها با اتوبوسهایشان باز میگردند و همان وقت راهی تهران هستند. بچّهها با شتاب نامههایی نوشتند و به رانندهها سپردند که درتهران پُست کنند.
(بعدها معلوم شد با امانتداری کامل یا نامهها را پست کرده بودند یا خودشان کار پستچی را انجام داده بودند).
وسایل خفتوخواب و سپس لباس سربازی را از انبار گرفتیم و در دو آسایشگاه بزرگ اسکان پیداکردیم. سرپرست گروه و سپس متصدّی تعلیمات نظامی و فرمانده گروه و فرمانده پادگان سخنرانیهای کوتاهی کردند و خوشآمد گفتند و از روز بعد آموزش نظامی و شیوهی تدریس در مدارس روستاها توسّط دبیران مدارس آغاز شد.
نزدیک سه ماه گذشت، و چند روز بیشتر به آغاز سال نو نمانده بود که فرمانده کلّ پادگان یک گردهمایی و جشن همراه با صرف شام و برنامههای تفریحی را ترتیب داد و آنهایی که اهل نوشیدن فرآوردههای الکلی بودند در مهمانی دلی از عزا در آوردند که شرح آن به درازا میکشد. تنها به یک نمایش که منظور اصلی است می پردازم.
پس از صرف شام در سالن بسیار بزرگی که گنجایش چندصد نفر را داشت کارهای تفریحی و نمایش آغازشد. چهار نفر از همراهان ما که اهل شهرستان خمین بودند با هم خیلی دوست و جملگی خوش اخلاق و شوخ و شنگ بودند. افسران و فرماندهان و معلّمها با خانوادهی خود شرکت کرده بودند. رییس این گروه چهار نفره که بسیار زیرک و باهوش بود از پشت میکروفن اعلام کرد که یک برنامهی تفریحی و چشمبندی اجرا میکنند. از تیمسار فرمانده کسب اجازه کرد که آمادهی نمایش شوند. این گروه که مومن واقعی بودند و با نوشیدنیهای الکلی میانهای نداشتند آمادهی نمایش شدند.
بازیگر اصلی دستور داده بود آفتابهای را بیاورند و آوردند. سپس اعلام کرد که میخواهد داخل این آفتابه شود و بیتردید میتواند، پیش از این هم این کار را کرده است. حاضرین همه خندیدند و به یکدیگر نگاه تعجّبآمیز کردند و این جوان کار خود را آغاز کرد. نخست گفتار شعرگونهای را تندتند خواند و برای رفتن داخل آفتابه هجوم آورد و نوک پنجه پا را داخل آفتابه کرد و فشار داد و از عدم موفّقیّت فریاد زد و عصبانیّت ساختگی نشان داد. بعد به فکر فرو رفت. بعد سر بلند کرد و گفت بیتردید در بین تماشاچیان محترم کسی هست که امروز دچار گناه (اگرچه کوچک) شده است که تماشای او مانع موفّقیّت در کار است.
او در این هنگام یکییکی به دقّت در جمعیّت نظر انداخت و نگاهش را روی تیمسار فرماندهی پادگان که کنار همسر و بچّههایش به تماشا ایستاده بود، میخکوب کرد. بعد گفت به نظر من میرسد که تیمسار دیروز یا امروز در شهر نگاهش به نامحرمی افتاده است که کار به سامان نمیرسد. چارهای نیست جز اینکه چشمهای ایشان را ببندیم که کار انجام شود. یکی از همکارانش را صدا زد و از تیمسار هم اجازه خواست که دقیقهای چشمهای او را با دست بپوشانند. همه هورا کشیدند و با دقّت به تماشا ایستادند.
همکار پیش دوید و پشت سر تیمسار ایستاد و با دو دست محکم چشمهای تیمسار را گرفت. شعبدهباز و افسونگر با های وهوی و فریاد بسوی آفتابه دوید و نوک پنجه پا را داخل آفتابه کرد وگفت چشمهای جناب تیمسار را رها کن. وقتی دستها را از صورت تیمسار برداشت، فریاد خندهی جمعیّت بلند شد. چون تمام صورت تیمسار با دوده سیاه شده بود و قیافهی عجیب و خندهداری پیدا کرده بود. دقیقهای تماشاگران از ته دل خندیدند و تیمسار دلیلش را نمی دانست تا همسر تیمسار که از خنده رودهبُر شده بود آینه را از کیف بیرون آورد و جلوی او گرفت. تیمسار اوّل جا خورد بعد خودش هم شروع به خندیدن کرد. بازیگر پیش دوید و با خنده از تیمسار پوزش خواست. .بعد تیمسار را با احترام و سپاسگزاری برای شستشو به حمّام بردند. تیمسار پس از بازگشت از بازیگران و تماشاگران سپاسگزاری کرد و جایزه ی ویژهای برایشان در نظر گرفت و آن را اعلام کرد.
همه کف زدند و برای سلامتی تیمسار هورا کشیدند.
درود بر شما جناب اثباتی. خاطره شیرین و جالبی بود. خاطراتی از این دست کسانی را که این دوران آموزش نظامی را دیده اند، به عقب برگردانده و خاطرات آن ایام را زنده می کند. البته ممکن است بدلیل سختی برای افرادی مرور آن خوش آیند نباشد.
مانا باشید.
درود بر شما، خاطره نویسی اگر به صورت یک فرهنگ عمومی در جامعه رواج پیدا کند و از حالت سنتی که همیشه افراد مشهور به خاطره نویسی می پردازند بیرون آید،باعث گسترش توسعه در جامعه خواهد شد. امید است خاطره نویسی جنابعالی که چندین بار در سایت برگجون اتفاق افتاده است، سرمشقی باشد برای ما تا بتوانیم رسم خاطره نویسی برای عموم را رواج دهیم. در ضمن خیلی دوست دارم تا از نظر شما و چند نفر دیگر درخصوص خلقیات طایفه محترم اثباتی آگاه شوم.
درود و سلا م خدمت آقای لبّافی و خانواده محترم
برای زحمات بی دریغی که همواره برای پایداری و پُرباری سایت می کشید تنها می توانم سپاسگزاری کنم.
محمد تقی اثباتی