محمّد تقی اثباتی، مهرماه ۹۷
عکسی که درپایان خاطره (۱) از دوران سربازی چاپ شده به درستی مربوط به دوران سربازی است. البتّه بخش دوّم آن که آموزگاری در روستا است.
روستایی بنام حبیبآباد در شهرستان شهسوار. میدانید که: نام قدیمی این شهرستان تُنکابُن بود و در روزگار پادشاهی پهلوی شهسوار نامیده شد و پس از انقلاب بار دیگر نام اوّلیّهی خود تُنکابُن را بازیافت.
این عکس از تشریفات یک عروسی است. آقای داماد سلیمان نام دارد و عروس خانم هم دختر حاج قربان -بزرگ روستا- است. داماد سلیمان حسینزاده کنار من ایستاده و در کنار او احمد هزارجریبی – پدر یکی از شاگردان من- است، که از او یاد میشود. آینه شمعدان میبرند.
داماد پسرخوش اخلاق و مهربانی بود و امیدوارم شاد و تندرست و سرزنده باشد.
در ارتباط با شوخطبعی سلیمان به یاد خاطرهای دیگر افتادم. نخستین روز ورودم به روستای حبیبآباد که محلّ خدمتم بود، همراه حاجی قربان که کدخدای روستا هم بود از بخش کُترا پیاده راهی دِه بودیم که حدود ۲ کیلومتر راه بود. من یک کولهپشتی داشتم که با پتوی سربازی درست شده بود و شیوهی درست کردن آن را در دوره تعلیماتی یاد گرفته بودم. من مختصر لوازم شخصی را در آن جا داده و ۳عدد کلاه سربازی را هم در بالای کوله قرار داده بودم که تنها کلاهها دیده میشد. سر راه به یکی از اهالی که مردی حدود هفتاد ساله یا بیشتر بود برخوردیم (او پدر همین سلیمان حسینزاده بود که در لباس دامادی کنار من در عکس دیده میشود). سلام و احوالپرسی انجام شد. حاجی قربان به او توضیح داد که من آموزگار سپاهی هستم و از فردا بچّهها باید برای نامنویسی به خانهی او بیایند تا برای مدرسه هم فکری بکنند. نگاه پیرمرد به کولهپشتی من دوخته شده بود. ما خداحافظی کردیم و روانه شدیم.
از یک دروازه چوبی (چپری) وارد باغ شدیم و از کنار خانهای سیمانی که برای آن روزگار روستا خیلی شیک و اربابی بود گذشتیم (بعد دانستم این خانه هم مال حاجی است). از روی پل کوچکی که از دو قطعه الوار کُلُفت درست شده و نهر پرآبی از زیر آن روان بود هم گذشتیم و از باغی که حیاط خانه و پر از درخت پرتقال و لیمو بود هم گذشتیم و از یک راه پلّهی چوبی خوش ساخت بالا رفتیم و به ایوان بزرگی رسیدیم که زن و مرد زیادی دور تا دور نشسته بودند و با ورود ما همه همزمان از جا بلند شدند و سلام کردند و ادای احترام بجا آوردند. حاجی گفت بَفِرما بَفِرما، و ما ایوان را پشت سرگذاشتیم و از در اتاقی وارد شدیم. سی چهل نفر دور تا دور اتاق نشسته بودند. در بالای اتاق مردی که کلاه کوچکی بر سر داشت کنار منقل نشسته تریاک میکشید. با دیدن من در لباس نظامی سراسیمه از جا بلند شد. بعضی از جوانها خندیدند. حاجی گفت: مشدی بنیش، آقا آموزگار خودمانه قراره از فردا معلم حبیبآباد باشه.
ترس و نگرانی مشدی فروکش کرد. بعد حاجی من را معرفی کرد و وظایف مردم ده را هم گوشزد کرد که باید بچهها را چه دختر چه پسر به مدرسه بفرستند و تا درست شدن مدرسه یکی از اتاقهای خانهشان کلاس است.
روز بعد من وحاجی مشغول خوردن صبحانه بودیم که پیرمرد حسینزاده که روز پیش او را دیده بودیم تشریف آوردند. سلام و احوالپرسی انجام شد. بعد آقای حسینزاده گفت آمدهام کلاهم را بگیرم و از فردا به مدرسه بیایم. من لبخندی زدم و کمی به فکر فرو رفتم که از چه کلاهی صحبت میکند؟ حاجی پرسید کلاه چیه؟ گفت کلاه که باید بگیرم و با آن سر کلاس بشینم! من ناگهان جلو دَرِ باغ چشمم به سلیمان پسرِ همین آقا افتاد که بهشدّت میخندید، فهمیدم داستان کلاه هرچه هست زیر سرِ سلیمان است.
مشدی یک چای نوشجان کرد. بعد حاجی به او گفت صبحانه که خوردیم موضوع کلاه را از آموزگار میپرسم. سلیمان وقتی پدرش رفت، جلو آمد سلام و احوالپرسی انجام شد. بعد برای من خندهکنان تعریف کرد، گفت پدرم به من گفت این آموزگار که تازه آمده یک کیسه کلاه هم آورده نمیدانم برای چی؟ گفتم من میدانم: هرکس که میخواهد درس بخواند آموزگار یک کلاه به او میدهد که توی کلاس همه کلاه داشته باشند، تو هم تا دیر نشده برو کلاه خودت را بگیر نبادا تمام شود. پدرش این شوخی را جدّی گرفته بود.
حاجی مردی بیسواد ولی بسیار باهوش و زیرک بود و سالها هم کدخدای روستا. بعد از برخورد روز پیش و ماجرای ترسیدن روضهخوانِ روستا هنگام تریاک کشیدن، حاجی به من گفت: پسرجان، اینجا و تمام شمال تریاک مثل نقل و نبات فراوان است. من یک نصیحت به شما میکنم. خواهش میکنم همیشه آن را به یاد داشته باش. هرگز به تریاک و وافور نزدیک نشو. نگاهی به من کرد و گفت: روی برجستگی وافور یک سوراخ کوچک هست که سوزن به سختی در آن فرو میرود امّا پول، شالی، زمین، باغ، آبرو و اعتبار حتّی ناموس آدم هم در این سوراخ کوچک فرو رفته گُم میشود، هرگز به آن نزدیک نشو.
گفتم: چشم،
گفت: مرحبا.
حاجی زمین برنجکاری و باغ مرکّبات زیادی در روستای خودشان و روستای همجوار داشت. میگفت خیلی از این باغ و ملک را مردم سَرِ همین تریاک گذاشتند.
حاجی سه تا زن داشت که شرح چرایی آن خود کتابی است. بعدها فهمیدم در روستاهای شمال زن نیروی کار همیشگی است، بچّهها هم همینطور. به گمانم حاجی ۱۳ فرزند و چندین نوه داشت.
سرانجام خدمت من در لباس آموزگاری سپاه دانش پایان یافت و اهالی روستا با چشمهای گریان من را بدرقه کردند.
یک خاطره هم از بازدید دوباره از این روستا به یادم آمد. این بار همراه همسرم (پروین) پس از سالها با ماشین ژیانی که داشتیم به این روستا رفتیم. خانوادهی بزرگ و شلوغ حاجی گویا به سفررفته بودند و نتوانستیم آنها را ملاقات کنیم. امّا در منزل پدر یکی از شاگردهایم که بزرگ شده بود و در شهرکار میکرد رفتیم و سخت مورد استقبال و پذیرایی قرار گرفتیم و از اهالی روستا و تغییرات و تحوّلات روستا خبر گرفتیم و عصر از جادّه خاکی تازهسازی که راهی میانبُر بود روانهی جادّهی اصلی شهسوار – تهران شدیم. جادّه باریک بود. من آهسته میراندم. ناگهان دیدم توده گرد و خاکی که نشان از وجود خودرو بود عمود برجادّه پیش میآید. من ماشین را نگهداشتم و منتظر ماندم گردوخاک عبور کند. کمی که جلوتر آمد دیدیم یک وانت که از زیادی بار – که برنج دروشده بود – نه رانندهاش معلوم است، نه ماشین پیش میآید. به ما که خیلی نزدیک شد من خیلی ترسیدم. خواستم کمی عقبتر یا جلوتر بروم ولی دیر شده بود. وانت رسید وهنگام عبور از جلو ماشین ما چراغ و بخشی از سپر را هم با خودش بُرد. من بیرون پریدم. دویدم و خود را به ماشین رساندم و مُشتی به کُلَش و ماشین کوبیدم. ماشین ایستاد. گفتم مردحسابی تو که نزدیک بود ما را به کشتن بدی. گفت چی میگی آقا از چی حرف میزنی؟ گفتم چراغ و سپر ماشین ما را کندی. بیا ببین آنجا افتاده. گفت: من؟ من که ماشینی ندیدم؟ خندهام گرفت. گفتم چراغ ماشین ما جلوی پای شما افتاده، گلگیر ماشین هم آویزان است. گفت: ولی من نزدم، لابُد از قبل بوده! گفتم: عزیزم اینجا که ماشین دیگری نیست، چراغ هم از پیش اینجا نیفتاده.
کمکم از خانههای نزدیک مردمانی آمدند و جمع شدند. ما هم به جرّوبحث مشغول، که دیدم جوانی تنومند که تنها شلواری روستایی به تن دارد کمکم پیش میآید. وقتی رسید سلام کرد و ما هم جواب دادیم. بعد پرسید آقا چی شده؟ من ماجرا را توضیح دادم. جوان به من نزدیکتر شد وگفت آقا بهتر است از ماجرا بگذرید. چون این بابا نه تنها خسارتی به شما نمیدهد بلکه طلبکار هم میشود. ممکن است خدا نکرده کتک هم بخورید. چون این بابا نه پول دارد نه گواهینامه، ماشین هم مال خودش نیست. از همسایهاش امانت گرفته. خدا را شکرکنید که اتّفاق بدی نیفتاد.
بعد کمی صبرکرد و نگاهی به من انداخت. گفت: آقا معلّم (تعجّب کردم). گفت من را نمی شناسی؟ گفتم: نه. گفت: راستی راستی نمیشناسی؟ بهتر نگاه کردم گفتم: نه. چون سبیل بلند و پُرپُشتی داشت و اندامی بسیار ورزیده که من چنین آدمی در دوران آموزگاری در این منطقه ندیده بودم. پس از چندی که حسابی خندید خودش را معرّفی کرد. او یکی ازشلوغترین شاگردان کلاس من بود، پسری باهوش و زیرک. او برای بچّههای مدرسه هنگام زنگ استراحت حدود یک ماه یک داستانی را که خودش به آن حاشیه و شاخ و برگ میداد تعریف میکرد و بچّهها شیفتهی آن بودند. بعد با اصرار زیاد گفت حالا بیایید برویم خانهی ما. یک شب را میتوانید بد بگذرانید. با اینکه دلم میخواست نمیتوانستیم بپذیریم و بمانیم. وانتبار را هم مرخّص کرده بودیم، خداحافظی کردیم. من را بغل کرد و بوسید، چراغ ماشین را از زمین برداشت به من داد و بجای آن راننده عذرخواهی کرد و راهی شدیم.
با سلام خدمت آقای اثباتی.
جدا از موضوع خاطره که داستان جالبی است، نگارش شما برایم جذاب و درس آموز است. با جمله بندی ساده ، شوخ و قابل فهم مرا به سرعت وارد داستان کردید و پشت سرهم از فضاهای گوناگون گذراندید و وارد خانه ای کردید که بزرگی همراه سی-چهل تن نشسته اند. بدون اینکه حساسیتی ایجاد کنید ضربه نخست را به خواننده می زنید و آن کشیدن تریاک در جمع مردان بود. سپس با حاجی به بیرون آمده و شخص اول جمع را معرفی می کنید و سپس با وارد کردن ضربه ای دیگر درس بزرگی می دهید از اثرات منفی تریاک که به یاد می ماند
درود بر شما جناب آقای اثباتی با بیان این نوع خاطرات ما را با خاطرات شیرین سپاه دانش و سپاه بهداشت و سپاه ترویج و آبادانی که هدف از بوجود آمدن آنها سیاست اصلاح اقتصادی و اجتمایی در روستاهای کشورمان بوده، بار دیگر زنده کردید. امید است این نوع خاطرات ادامه داشته باشد.