مجید جاننثاری- دی ماه ۱۳۹۹
در زمانهای دور در روستای برگجون با فرارسیدن فصل پاییز و زمستان
و کوتاه شدن روز و بلند شدن شبها و نبود وسایل ارتباط جمعی از جمله رادیو، تلویزیون و نبود برق، با غروب خورشید و آغاز تاریکی از ساعت ۵ عصر تا ۷ صبح روز بعد، مردم در تاریکی مطلق (شنیداری و دیداری) مواجه بودند. لذا پس از خواندن نماز مغرب و عشا و خوردن شام دیگر سرگرمی نداشتند به جز آن که به شبنشینی بروند.
هدف از شبنشینیها فقط دورهمی محسوب نمیشد زیرا محیط روستا به قدری کوچک و محدود بود که مردم روستا بارها در روز همدیگر را میدیدند. اما علتی که باعث جذابیت برگزاری این شبنشینیها میشد میتوان در سه عامل زیر خلاصه نمود:
- داستانخوانی
- نقّالی افسانهها
- شبچره
۱-داستان خوانی
یکی از مراسمی که در شبهای فصل سرما رایج بوده است عبارت بود از خواندن کتاب جوهری توسط افرادی که سواد قرآنی داشته یا در آن روزگار به مکتب رفته بودند.
نویسندهی کتاب جوهری میرزا محمدابراهیم متخلص به جوهری فرزند محمدباقر از سلسله بیرامعلی خان قاجار مروزی است که در هرات به دنیا آمده ولی به گفتهی خودش به علت ناسازگاری روزگار موطن خود را ترک کرده و به قزوین آمده و از این رو بعضی او را قزوینی دانستهاند. وی در قزوین به درگاه رکنالدوله از نوادگان فتحعلیشاه و حاکم صایینقلعه پیوست و به قصیده گویی و غزلسرایی پرداخت. در مورد تاریخ تولد او مدرکی در دست نیست اما وی در قرن ۱۳ و ۱۴ قمری میزیست و در سال ۱۲۵۳ قمری در اصفهان فوت کرد و در گورستان آببخشان از محلات قدیمی اصفهان به خاک سپرده شد.
موضوع کتاب جوهری
میرزا محمد به تشویق ملا محمدصالح و آقاصالح خانبان از فضلا و اعیان قزوین کتاب طوفانالبکا معروف به کتاب جوهری را درباره مصائب اهل بیت (ع) در مدت دو سال یعنی از سال ۱۲۴۸ تا ۱۲۵۰ ه.ق. نوشته است. کتاب در یک مقدمه و دوازده آتشکده و یک خاتمه نوشته شده است.
مقدمه در مصیبت امام حسین، آتشکده اول در احوال خاتمالانبیا، آتشکده دوم در مصیبت فاطمه زهرا، آتشکده سوم در مصائب امیرالمومنین علی ابن ابیطالب، آتشکده چهارم در احوال حضرت امام حسن، آتشکده پنجم در مصائب امام مظلوم شهید کربلا، آتشکده ششم در احوال امام سجاد، آتشکده هفتم در ذکر خروج مختار، آتشکده هشتم در شهادت امام باقر و صادق، آتشکده نهم در احوال امام کاظم، آتشکده دهم در مصائب امام رضا، آتشکده یازدهم در احوال امام نهم و دهم، آتشکده دوازدهم در احوال امام عسگری و صاحبالزمان و خاتمه در احوال مولف در قزوین است.
در خاتمهی کتاب آورده است که روز سهشنبه ۲۱ ذیالقعده ۱۲۵۰ قمری از تالیف آن فارغ شده است. کتاب جوهری مورد استفادهی عامه مردم در سده ۱۳ و اوایل سده ۱۴ بوده است.
اهالی روستای برگجون به علت نبود رسانه، کتاب و غیره در آگاهی پیدا کردن نسبت به اعتقادات دینی خود با مشکل مواجه میگشتند. بنابراین اطلاع رسانی در خصوص مسایل دینی و مذهبی از طریق خواندن کتاب جوهری در شبهای سرد پاییز و زمستان صورت میگرفته و بسیار برای آنها جذاب بود و در سکوت به خواننده کتاب گوش میدادند.
همیشه این سوال برایم پیش میآمد که چطور مادرم علیرغم آنکه سواد خواندن و نوشتن نداشت، گاهی اوقات سرگذشت تاریخی ائمه را برایم نقل میکرد تا این که از خواندن کتاب جوهری در شبنشینی مردم برگجون مطلع و متوجه این موضوع شدم که آنها به طور شفاهی این مطالب را کسب کرده و در ذهن خود نگاه داشته و به دیگران منتقل کردهاند.
رسالت خواندن کتاب جوهری برعهدهی افراد باسواد مکتب رفته بود، چون مطالب کتاب در شبنشینیها به صورت نَقلی انجام نمیشد بلکه به صورت روخوانی از کتاب بوده است. این مراسم بیشتر از یکی دو ساعت تجاوز نمیکرد چون خواندن کتاب جوهری با آن سبک نوشتاری و در زیر نور کم چراغ گردسوز برای خواننده به راحتی امکانپذیر نبود. در نهایت با نوشیدن چای، شبنشینی به پایان میرسید.
۲-نقالی افسانهها
عامل دومی که به شبنشینیها جذابیت میبخشید، نقل افسانهها بود که افراد به طور شفاهی شنیده و در ذهن خود نگه داشته و سپس آن را در شبنشینیها با آب و تاب و افزودن هیجان به آن نقل میکردند.
معروفترین قصهگوها
از معروفترین قصهگوهای آن زمان میتوان به ده نفر اشاره نمود:
- عمو شعبان شیرعلی (فرزند خداداد) از محله پاده
- علیمحمد کوشکستانی از روبار و هشت فرزند او به نامهای: مصطفیقلی معروف به آشیخ، نجفقلی، حبیبقلی، امیرقلی، علیقلی، طاهرقلی، محمدابراهیم، علیاکبر معروف به عمو علی(۱)
در ضمن این افراد (علیمحمد و هشت فرزند ایشان) علاوه بر کسوت قصهگویی، افرادی طناز و شوخطبع بودند و هنگام مصاحبت با روستاییان خنده بر لبان آنها جاری ساخته و شادی و نشاط را برای آنها به ارمغان میآوردند.
نکته مهم قابل ذکر آن که اگرچه در داستانخوانی از روی کتاب جوهری به مدت یکی دو ساعت بیشتر ادامه نداشت، اما نقل افسانه توسط نقالان گاهی از سر شب (۸ شب) شروع و تا ۴ صبح ادامه پیدا میکرده است.
این جذابیت افسانهگویی را میتوان در چند ویژگی که اختصاص به افسانه دارد، دانست.
ویژگیهای افسانهها
ویژگیهایی که سبب جذابیت افسانه بودند:
- افسانه شخصیت ندارد، بلکه قهرمان دارد.
- قهرمانها شگفتانگیز و مطلقاند و حوادث در آنها تاثیر ندارد.
- رویدادهایی که در افسانه رخ میدهند، در زندگی واقعی تکرار ناپذیرند.
- افسانهها همیشه دارای پایان خوشی هستند.
- زن در افسانه حضور پررنگ دارد و الهه و نماد آفرینندگی و باروری، رشد و پرورش است و با مرگ و نابودی گره خورده است (افسانهای که زن در آن نقش عمده دارد ناشی از آن است که در دوران زنسالاری قرار گرفته است).
رایجترین افسانه در آن زمان افسانه ملکابراهیم بوده است. زن در افسانه ملکابراهیم در نقشهای مختلف ظاهر میشو: پیرزن، پری دریایی، دختر زیبا و یا ماده دیو. گاهی هم میتواند در شکل درخت، ماه، آب، غار یا به شکل برخی حیوانات نظیر ببر و مار و پرنده ظاهر شود.
تفسیر نقشهای زنان(۲)
غار و چاه: غار نماد سیاهی، و در مقابل چاه نماد روشنایی است. غار نماد ناخودآکاهی در مقابل چاه نماد خودآگاهی است. درون غار چون تاریک است پس نماد ناخودآگاهی است و چاه به عنوان محلی که در آن فرورفته و سپس بیرون آمده نماد مرگ و زایش است. فرو رفتن در چاه به معنای مرگ و بیرون آمدن از آن به معنای زایش است.
درخت: درختها و گیاهان نمادهایی از مادر هستند که فرزندان خود را در آغوش میگیرند. درخت ساختاری مادرگونه دارد و روزیرسان و بارور است چنانکه خورشید هم ساختاری زنانه دارد و به موجودات حیات و زندگی میدهد.
مار: نقش منفی زن در افسانه است که آب را به روی مردم بسته است.
وجود ویژگیهای فوق در افسانه ملکابراهیم بوده است که باعث میشد مردم روستای برگجون در آن زمان جذب افسانه شده و از ساعت ۸ شب تا ۴ صبح به پای قصهگو بنشینند.
مردم روستای برگجون چون در زندگی روزمرهی خود میبایست با سختی و ناملایمات و طبیعت خشن مبارزه میکردند و بیشتر اوقات با ناکامی زندگی میکردند. بنابراین از اینکه میدیدند قهرمان افسانه به مبارزه با ظلم و ظالم برخاسته و پیروز میشود، لذت میبردند و ساعتها در انتظار مینشستند تا لحظهی خوش پیروزی قهرمان افسانه را در پایان داستان بشنوند.
پس از بیان ویژگیهای افسانهی ملکابراهیم، در سفری خیالی به یک شبنشینی در سالهای دور برگجون میرویم و گوش جان میسپریم به قصهگوی قدیمی، مشهدی غلام شیرعلی خداداد.
داستان ملک ابراهیم
پادشاهی باغ سیبی داشت. سیبها سحرآمیز بودند. هرکس میوهی این درختان را میخورد جوانی ۱۵ ساله میشد. پادشاه هر روز صبح که بیدار میشد و به باغ میرفت تا سیب بخورد، میدید سیب نیست. پادشاه خیلی خشمگین شد و دستور داد: هر طور شده دزد سیب را پیدا کنید. میخواهم بدانم چه کسی جرات میکند سیبهای من را بدزدد.
پسر بزرگ پادشاه گفت: پدر جان اجاز بده امشب من برم به باغ و کشیک بدم. پادشاه گفت: برو. غروب همان روز پسر بزرگ پادشاه چند مرد جنگی برداشت، مطرب رو هم خبر کرد رفت به باغ و برای اینکه خوابشان نبرد مشغول شدند به عیش و نوش و نیمههای شب آن قدر سیاهمست شدند که خوابشان برد. صبح که بیدار شدند دیدند که باز هم یکی از سیبها نیست.
پسر پادشاه خجالتزده رفت پیش پدرش و گفت: تا نزدیک صبح بیدار بودم و کشیک میدادم. اما یک دفعه خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم یکی دیگر از سیبها چیده شده.
پسر وسطی گفت: پدرجان اجازه بده امشب من برم و دزد سیب رو بگیرم. پادشاه قبول کرد و آن شب پسر وسطی رفت به باغ و مثل برادر بزرگش مشغول شد به خوشگذرانی و او هم دمدمای صبح خوابش برد. همین که از خواب بیدار شد دید یکی دیگر از سیبها نیست. او هم خجالتزده رفت پیش پادشاه و گفت: پدر جان نمیدانم چطور شد که کله سحر خوابم برد و باز یکی از سیبها کم شد.
پادشاه داد زد من سه تا پسر داشته باشم و نتوانند یک کار کوچک انجام دهند؟ پسر کوچک پادشاه که اسمش ملکابراهیم بود گفت: اجازه بده امشب من برم به باغ. پادشاه گفت آنها که از تو بزرگتر بودند کاری از دستشان برنیامد. آن وقت تو میتونی چه کار کنی؟ ملکابراهیم گفت: پدر جان فقط یک سیب به درخت مانده. اگر امشب کسی نرود به باغ و از آن مواظبت نکند این یک سیب را هم میدزدند. آن قدر اصرار کرد که پادشاه درخواستش رو قبول کرد.
اون شب ملکابراهیم تک و تنها و بی سروصدا رفت نشست زیر درخت سیب. انگشت کوچکش رو برید و به اون نمک و فلفل زد که از درد خوابش نبره. دمدمای صبح نره دیوی تنوره کشان از آسمون اومد پایین و دست دراز کرد سیب رو بچینه که شاهزاده شمشیر کشید، زد دست نره دیو رو انداخت.
دیو از زور درد نعرهای زد و مثل برق و باد پا به فرار گذاشت. پسر دوید دنبال دیو و ردّ خونی رو که از دست دیو ریخته بود گرفت. رفت و رفت تا رسید به سر چاهی. بعد برگشت به باغ. سیب رو چید و دست دیو رو برداشت و رفت پیش پادشاه. گفت: “قربان این سیب و این هم دست دزد سیب”. پادشاه که دید دست دیو است، خیلی خوشحال شد و به شجاعت پسر کوچکش آفرین گفت.
شاهزاده گفت: پدرجان اجازه بده برم دیو رو بکشم، پادشاه گفت: تو که دست او رو انداختی و نگذاشتی سیب رو ببره، دیگه چه لزومی داره که جانت رو به خطر بیندازی؟ ملکابراهیم گفت: حتم دارم بلایی که به سرش آوردم یادش نمیره بر میگرده که از من انتقام بگیره.
پادشاه گفت: حالا که این طوره تو پیشدستی کن و هر چند نفر که میخواهی بردار و با خودت ببر. پسر گفت: خودم تنها میرم. برادرانش گفتند: “ما هم همراهت میآییم و تنهات نمیگذاریم”. ملک ابراهیم قبول کرد و با برادرهاش به راه افتاد. به سر چاه که رسیدند گفتند: چه کسی اول میره داخل چاه؟ برادر بزرگ گفت: من. دو برادر دیگه به کمر او طناب بستند و سرازیرش کردند توی چاه (چاه نماد خودآگاهی که فرو رفتن در آن به منزله مرگ و بیرون آمدن از آن به مثابه زایش از مادر است). کمی که پایین رفت صدا زد: سوختم سوختم بکشیدم بالا. و او رو زود کشیدند بالا.
برادر وسطی گفت: حالا من رو بفرستید پایین و دو برادر دیگه طناب رو بستند به کمرش و روانهاش کردند داخل چاه. او هم کمی که رفت پایین شروع کرد به داد و فریاد که سوختم سوختم زود بکشیدم بالا. او رو هم از چاه درآوردند.
ملکابراهیم گفت: حالا که این طوره من میرم توی چاه و هر چه گفتم سوختم سوختم به حرفم گوش ندهید و مرا بالا نکشید. بعد طناب رو بستند به کمرش و روانه چاهش کردند. ملکابراهیم کمی که رفت پایین دید آتش از زیر پاش زبانه میکشه، اما دندان گذاشت رو جگر و لام تا کام چیزی نگفت.
خوب که زیر پاش رو نگاه کرد دید اژدهایی در ته چاه دهان وا کرده و از دهانش آتش میزنه بیرون. برادرها که دیدند صدایی از توی چاه بیرون نمیاد طناب رو پاره کردند و سر چاه منتظر ماندند ببینند چه پیش میآید.
ملکابراهیم همین که رسید ته چاه، شمشیر کشید اژدها رو کشت بعد به دور و برش نگاه کرد و دید ته چاه دریچهای هست. دریچه رو باز کرد و داخل باغی شد که قصر بلندی وسط آن قرار داشت. سرش را بلند کرد و به تماشای قصر مشغول شد. دید دختر قشنگی نشسته دم یکی از پنجرهها. دختر گفت: چطور جرات کردی قدم بگذاری به اینجا؟
ملکابراهیم گفت: تو کی هستی و اینجا چه میکنی؟
دختر گفت: من دختر شاه هستم. دیو اسیرم کرده. روزها میره شکار و شبها برمیگرده پیش من. پسر پرسید: درِ این قصر کجاست؟ دختر جواب داد: این قصر در نداره. پسر گفت: پس چطور تو رو نجات بدم؟ دختر گیس بلندش رو از پنجره آویزان کرد و پسر گیس او رو گرفت و رفت بالا. دختر گفت: الانه که دیو پیداش بشه. زود برو پشت پرده قایم شو.
ملکابراهیم گفت: وقتی دیو اومد از او بپرس شیشه عمرش کجاست و تند رفت پشت پرده قایم شد. طولی نکشید که دیو اومد و گوشت شکاری رو که آورده بود کباب کرد. هم خودش خورد و هم به دختر داد. دختر از دیو پرسید: شیشه عمرت رو کجا میگذاری؟ دیو یک دفعه عصبانی شد. سیلی محکمی زد به صورت دختر و گفت: این حرف رو کی یادت داده؟
دختر شروع کرد به گریه و لابهلای گریه گفت: چه کسی میتونه بیاد اینجا که من با او حرفی زده باشم؟ دیو دلش به حال دختر سوخت. گفت: پشت این باغ دشتی هست و در آن دشت آهویی و در آن آهویی که طوق طلا به گردن داره، شیشه عمر من در شکم اوست. اما بدان هر کس به طرف آهو تیر بیندازه و نتواند با سه تیر او رو بزنه سرتاپا سنگ میشه. دیو این رو گفت و سرش رو گذاشت رو پای دختر و خوابش برد.
ملکابراهیم از پشت پرده دراومد، کلید باغ رو از گَلِ شاخ دیو باز کرد و رفت به جنگل. دید گله آهویی به چرا مشغول است و یکی از اونها طوق طلا به گردن داره. تیر گذاشت به چلهی کمون و آهوی طوق طلا رو نشونه گرفت. ولی تیرش به خطا رفت و تا مچ پاهاش سنگ شد. تیر دوم رو رها کرد به طرف آهو و این بار هم تیرش خطا رفت و تا کمر سنگ شد. تیر سوم رو به کمان گذاشت و تا جایی که زورش میرسید زه کمان رو کشید، علی رو یاد کرد و وسط پیشونی آهو رو نشونه گرفت. تیر به پیشونی آهو نشست و آهو از پا افتاد و بدن ملکابراهیم به صورت اولش برگشت. ملک ابراهیم شکر خدا به جا آورد، قدم پیش گذاشت، شکم آهو رو پاره کرد و شیشه عمر دیو رو درآورد.
وقتی دیو از خواب بیدار شد و فهمید اثری از کلیدهاش نیست سراسیمه رفت به جنگل و دید شیشه عمرش در دست ملکابراهیم است. دیو گفت آهای پسر… ، ملک ابراهیم فرصت نداد یک کلمه دیگر از دهان دیو بیرون بیاد و شیشه رو زد به زمین که یک دفعه آسمون تیره و تار شد. گردبادی به هوا تنوره کشید. برق تندی در آسمون جرقه زد. رعد به صدا دراومد و کم کم همه چیز به حالت اولش برگشت.
ملک ابراهیم به دور و برش نگاه کرد دید از دیو خبری نیست و دختر در کنارش ایستاده. دختر گفت: من دو خواهر دارم که هر کدوم در یک باغ دیگه گرفتارند. ملک ابراهیم گفت: غصه نخور اونها رو هم آزاد میکنم و رفت به باغ دوم دید یک دختر دیگه کنار پنجره نشسته. دختر گیسش رو از پنجره آویزون کرد. ملکابراهیم گیس دختر رو گرفت و رفت بالا. دختر گفت: چطور اومدی اینجا؟ الانه که دیو بیاد و جونت رو بگیره. ملکابراهیم گفت: من جون او رو میگیرم تو فقط ازش بپرس شیشه عمرش کجاست و بقیه کار رو به عهده من بگذار. بعد رفت پشت پرده قایم شد.
وقتی که دیو غذا خورد و خوب سرِ کیف اومد، دختر پرسید: شیشه عمرت کجاست؟ دیو گفت: پشت این باغ دشتی هست و پشت دشت دریاچهای و در آن دریاچه یک گله ماهی هست و در اون گله یک ماهی هست که طوق طلا به گوش داره. شیشه عمر من در شکم اوست اما بدون که پیدا کردن اون کار هرکسی نیست. تازه اگر کسی بتونه پیداش کنه و نتونه اون رو با سه تیر بزنه سر تا پاش سنگ میشه. دیو این رو گفت و سرش رو گذاشت رو زانوی دختر و خور و پُفش بلند شد.
ملکابراهیم از پشت پرده دراومد و کلیدها رو از شاخ دیو واکرد رفت لب دریا و ایستاد به تماشا. طولی نکشید که یک گله ماهی اومد دم آب و همین که خوب نگاه کرد ماهی طوق طلایی رو در میان اونها پیدا کرد. تیر گذاشت به چلّهی کمون و به طرفش انداخت. تیر به ماهی نخورد و تا مچ پای ملکابراهیم سنگ شد. تیر دوم رو انداخت باز نخورد و تا کمر سنگ شد. ولی تیر سوم به ماهی طوق طلایی خورد و دریاچه یکپارچه خون شد. ملکابراهیم ماهی رو گرفت شکمش رو پاره کرد و شیشه عمر دیو رو درآورد.
همین که دیو از خواب بیدار شد و دید کلیدهاش رو بردهاند در یک چشم به هم زدن خودش رو رسوند به لب دریا. تا چشم ملکابراهیم به دیو افتاد شیشه عمرش رو زد به سنگ و دیو نعرهای کشید و افتاد و جون داد.
ملکابراهیم رفت سراغ دختر کوچکتر. دختر گفت: دیوی که مرا به بند کشیده یک دست نداره. ملکابراهیم گفت: غلط نکنم خودم یک دستش رو انداختهام و حالا اومدم جونش رو بگیرم. دختر گفت: میترسم زورت به او نرسه. ملکابراهیم گفت: وقتی اومد تو فقط بپرس شیشه عمرش کجاست و بقیهاش رو بگذار به عهدهی من و رفت خودش رو پشت پرده پنهون کرد. وقتی دیو اومد دختر از او پرسید شیشه عمرت کجاست؟ دیو تا این رو شنید سیلی محکمی زد به صورت دختر و گفت: این رو چه کسی یادت داده؟ دختر گفت: من اینجا کسی رو ندیدم و شروع کرد به گریه.
دیو دلش به حال دختر سوخت. گفت: پشت این باغ دشتی هست و پشت دشت دریاچهای و پشت دریاچه بیشهای و در آن بیشه شیری خوابیده که شیشه عمر من در شکم اون شیره. بعد سرش رو گذاشت رو دامن دختر و خوابید.
ملکابراهیم از پشت پرده دراومد. دسته کلید رو از شاخ دیو باز کرد و رفت به بیشه و شیر رو با سه ضربه شمشیر کشت و شیشه عمر دیو رو از شکمش درآورد که دیو سراسیمه از راه رسید و تا چشمش افتاد به ملکابراهیم نعره کشید: ای مادرت به عزات بشینه، این تو بودی که یک دست منو بریدی و ناکارم کردی؟ زودباش غزل خداحافظی رو بخون که عمرت سر اومده و میخواهم سزای کارت رو کف دستت بگذارم.
ملکابراهیم فرصت نداد که دیو تکونی به خودش بده و شیشه رو بلند کرد و محکم زد به زمین که یک دفعه برق تندی درخشید، رعد غرید و طوفانی برپا شد که چشم چشم رو نمیدید. طوفان که فروکش کرد دیگه نه از دیو خبری بود و نه از قصر او. دخترها دور ملکابراهیم رو گرفتند و به دست و روی او بوسه زدند و گفتند: ما چندین و چند ساله در چنگ این دیوها اسیریم.
ملکابراهیم گفت: شکر خدا که شرّشون کنده شد. بعد به دور و برش نگاه کرد دید آن قدر جواهرات ریخته که حد و حساب نداره. جواهرات رو جمع کرد برد گذاشت کف چاه و صدا زد طناب رو بندازید. برادرهاش طناب رو پایین انداختند و همه جواهرات رو کشیدند بالا.
ملکابراهیم دو خواهر بزرگتر رو هم فرستاد بالا و وقتی میخواست خواهر کوچکتر رو بفرسته بالا دختر قبول نکرد. گفت: خودت اول برو بعد طناب بینداز و من رو بکش بالا. ملکابراهیم گفت: من هیچ وقت این کار رو نمیکنم و تو رو ته این چاه تنها نمیگذارم. (چاه نماد زن و خودآگاهی انسان است. فرو رفتن درون چاه و رسیدن به ته چاه نماد مرگ و بیرون آمدن سه خواهر از آن نماد زایش از بستر مادر که نماد چاه است).
دختر گفت اگر تو را بالا نکشیدند و تنها ماندی طولی نمیکشه که یک گله گوسفند میاد از کنارت رد میشه. در این موقع چشمهات رو ببند و روی یکی از اونها دست بکش. اگر گوسفند سفید بود میای بالا و اگر سیاه بود بدون که هفت طبقه میری زیر زمین و معلوم نیست کی بتونی برگردی (رنگ سیاه نماد مرگ و رنگ سفید نماد زندگی است).
هر چه دخترها التماس کردند برادرتان را از چاه دربیارید فایدهای نداشت. دخترها گفتند: ما به پادشاه میگیم که شما با برادرتان چه کردید. برادران گفتند: اگر لب باز کنید و چیزی از این قضیه به زبان بیارید، سر به نیستتان میکنیم. دخترها هم از ترسشان حرفی نزدند.
پادشاه چشم به راه بود که خبر بازگشت شاهزادهها رو شنید و با خوشحالی رفت به استقبال اونها اما دید ملکابراهیم همراه اونها نیست. پرسید پس ملکابراهیم کو؟
گفتند: همان روز اول به دست دیو کشته شد. ما به هر جانکندنی بود دیوها را از پا درآوردیم، طلسمهای زیادی رو شکستیم، دخترها رو آزاد کردیم و با خودمان آوردیم. پادشاه خیلی غصهدار شد اما دلش آگاهی میداد که این حرفها حقیقت نداره و حقهای در کار این دو برادر هست.
مدتها گذشت. هر دو برادر ملکابراهیم دلشان به دنبال خواهر کوچکتر بود و هر کدام اصرار داشتند دلش رو به دست بیارند و او رو به زنی بگیرند ولی خواهر کوچکتر که میدونست ملکابراهیم زنده است به درخواست اونها تن نمیداد.
حالا بشنوید از ملکابراهیم:
بعد از اینکه برادرها ملکابراهیم رو تک و تنها ته چاه رها کردند رفتند، ملکابراهیم سر در گریبان با خود به گریه افتاد. بعد حرف دختر یادش اومد که گفته بود اگر تو رو بالا نکشیدند و تنها موندی طولی نمیکشه که گله گوسفندی میاد از کنارت رد میشه. دستت رو بکش اگر گوسفند سفید بود میای بالا و اگر سیاه بود هفت طبقه میری زیر زمین و معلوم نیست کی برگردی.
ملکابراهیم سر بلند کرد و دید یک گله گوسفند سفید و سیاه از کوه سرازیر شده و تند میاد به طرفش. همون جا منتظر موند و وقتی گوسفندها رسیدند به او، چشماش رو هم گرفت و دستش رو کشید رو یکی از اونها و تا چشمش رو باز کرد دید روی گوسفند سیاهی دست کشیده. در این موقع صدایی مثل صدای رمیدن (خراب شدن) کوه بلند شد و ملکابراهیم هفت طبقه رفت زیر زمین.
خوب به دور و برش نگاه کرد دید شهری است که به کلی با شهر خودش فرق داره. رفت و زیر درختی (درخت یکی از نمادهای زن است و ملک ابراهیم به آن پناه برد تا در آغوش مادر لحظهای آرام بگیرد) نشست. اما ناگهان متوجه شد که اژدهایی (نماد منفی زن) از درخت بالا میره. اژدها کمی بالا رفته بود که سروصدای چند پرندهی کوچک از بالای درخت بلند شد. نگو که سیمرغ (نماد نگهدارنده و نجاتدهندهی انسان) روی اون درخت لونه داره.
ملکابراهیم فرز و چابک از جا جَست و با شمشیر اژدها رو قطعه قطعه کرد. بعد زیر درخت خوابید. از آن طرف سیمرغ که برای آوردن غذا رفته بود وقتی برگشت سیاهی زیر درخت نظرش رو جلب کرد. فکر کرد کشتن جوجهها باید کار همین آدمیزاد باشه. برگشت تا سنگی رو روی ملکابراهیم بیندازه، جوجهها فریاد زدند که مادر او ما رو نجات داده. ملکابراهیم بیدار شد و ترسید. اما سیمرغ گفت نترس. تو جوجههای منو نجات دادی. من در خدمت حاضرم. بگو چه آرزویی داری؟
ملکابراهیم سرگذشت خودش رو برای سیمرغ تعریف کرد و گفت: من از تو هیچ نمیخوام جز اینکه منو به دنیای روشن ببری. سیمرغ قبول کرد و گفت: تو باید چهل شقه گوسفند و چهل مشک آب آماده کنی تا من تو را به دنیای روشن ببرم. سپس گفت در چهل فرسخی اینجا مملکتی است که در آن اژدهایی جلوی آب را سد کرده (زن در نقش منفی که جلوی آب را گرفته) است. هفت سال است که اژدها راه آب رو بسته و هر روز دختری از دختران مملکت رو به عنوان قربونی به او میدهند.
او رفت و رفت تا دم خونهی پیرزنی رسید (پیرزن نماد یک زن خوب که از همه چیز اطراف خود با خبر است) و پرسید: مادرجان مهمان نمیخوای؟ پیرزن در را باز کرد و گفت: چرا نمیخوام مادر؟ جونم فدای خدا و مهموناش. ملکابراهیم داخل شد و کمی بعد از پیرزن در مورد علت سیاهپوش بودن مردم شهر پرسید. پیرزن گفت: اژدهایی خوابیده جلوی رودخونه و نمیگذاره آب برسه و دیگه دختری برای مملکتمون نمونده.
ملکابراهیم گفت: اژدها رو به من نشون بده. پیرزن گفت: مگر از جونت سیر شدی؟ اگر بری طرفش تو رو از صد قدمی میکِشه به کام خودش. ملکابراهیم گفت: تو فقط بیا اژدها رو به من نشون بده و به این کارها کاری نداشته باش.
ملکابراهیم از شهر بیرون رفت و روی تپهای ایستاد و از دور اژدها رو دید. رفت جلوتر و وقتی دید بیاختیار کشیده میشه به سمت اژدها، شمشیرش رو از غلاف درآورد، اون رو به دهان گرفت و به سمت اژدها به پرواز دراومد. همین که اژدها ملکابراهیم رو بلعید از دهان تا دُم دو نیم شد و آب راه افتاد به طرف شهر. تا صدای قُلقل آب بلند شد، مردم با کوزه و خمره و هر ظرفی که دم دست داشتند از خونههاشون ریختند بیرون که آب بردارند. اما خیلی زود از این کار دست کشیدند، چون معلوم شد غریبهای اژدها را کشته و رودخونه از آن به بعد خشک نمیشه.
شاه اون شهر وقتی که این خبر رو شنید گفت: برید اون غریبه رو بیارید ببینم موضوع از چه قراره. رفتند جوان رو بردند پیش شاه. شاه گفت: تو کی هستی و از کجا اومدهای؟ ملکابراهیم گفت: من از ایران اومدم و پسر پادشاه ایران هستم. شاه گفت: من به پاداش کشتن اژدها و نجات همه ما از بیآبی دخترم رو میدهم به تو که در کنار هم خوش و خرم زندگی کنید.
ملکابراهیم گفت: از محبت شما ممنونم ولی نمیتونم دختر شما رو بگیرم. اگر میتونید کمکم کنید به ولایت خودم برگردم. شاه گفت: از اینجا تا ولایت تو صد سال راهه. اول بگو چطور این همه راه رو اومدی؟ اشک در چشمان ملکابراهیم جمع شد و گفت: ای پادشاه داغ دلم رو تازه نکن. ماجرای اومدن من به اینجا سرِ دراز داره و گفتنش گره از کارم باز نمیکنه. من از شما چیزی نمیخوام جز چهل شقه گوسفند و چهل مشک آب.
زمانی که هدایا رو گرفت نزد سیمرغ رفت. سیمرغ به او گفت: اینها رو بگیر و بنشین بر بال من. روزی یک تکه گوشت و یک مشک آب بده به من و یک کلمه حرف نزن. بعد از چهل شب و چهل روز نشست به زمین. ملکابراهیم از پشت سیمرغ اومد پایین و رفت به شهری که در اون نزدیکی بود. پیش زرگری شاگرد شد. یک روز در دکان زرگری مشغول کار بود که سه چهار نفر اومدند و از زرگر تشت طلایی خواستند که خودش رخت بشوره و بلبل طلایی که آواز بخونه. زرگر تا خواست جواب بده ملکابراهیم اشاره کرد قبول کنه. زرگر پرسید: اینها رو برای چه کسی میخواهید؟
جواب دادند برای پسر بزرگ پادشاه. زرگر گفت حالا که این طور است بروید فردا بیایید. شاید برایتان پیدا کنم. وقتی مشتریهای تشت و بلبل طلا رفتند زرگر به شاگردش گفت: این چه حرفی بود که توی دهن من گذاشتی؟ من از کجا میتونم چنین چیزهایی پیدا کنم؟ ملکابراهیم گفت: حرف بیربطی نزدهای. بعد رفت تشت و قفس طلا رو آورد گذاشت جلوی زرگر. زرگر ماتش برد و پرسید: راستش را بگو تو کی هستی و اینها رو از کجا آوردی؟ ملکابراهیم گفت: بعدا میفهمی. حالا هر کاری میگم بکن و مطمئن باش که از مال و مکنت دنیا بینیازت میکنم.
فردا که مشتریها برگشتند زرگر تشت و قفس طلا رو آورد و داد به اونها. گفتند قیمتش چنده؟ زرگر گفت: قابل نداره. ببرید اگر شاهزاده پسندید شاگردم رو فردا میفرستم قیمتشون رو معین کنه. اونها هم تشت و قفس رو برداشتند بردند برای شاهزاده. شاهزاده خیلی خوشحال شد و اونها رو برد گذاشت جلوی دختر. دختر تا چشمش به تشت و قفس طلا افتاد نتونست جلوی خودش رو بگیره و ذوقزده پرسید: اینها رو از کجا آوردی؟
شاهزاده جواب داد: زرگری برایم پیدا کرده. دختر گفت: چقدر پول جاش دادی؟ شاهزاده گفت: زرگر گفت فردا شاگردش رو میفرسته اینجا قیمتشون رو معین میکنه. روز بعد ملکابراهیم با سر و وضعی که شناخته نشه رفت به دربار. دختر تا چشمش افتاد به او بیاختیار شد و از خوشحالی اشک شوق در چشماش جمع شد.
شاهزاده پرسید چرا افتادی به گریه؟ دختر گفت: راستش رو بخواهی این تشت طلا و این قفس روزگاری مال من بود و این زرگر اونها رو دزدیده. باید او را ببرم پیش پادشاه که حقش رو بگذاره کف دستش. بعد دست ملکابراهیم رو گرفت و او رو برد پیش پادشاه.
پادشاه تا چشمش به ملکابراهیم افتاد او رو شناخت. از روی تخت پادشاهی پایین اومد و دست در گردن پسر انداخت و از خوشحالی گریه کرد. در این بین برادر ملکابراهیم اومد ببینه تکلیف شاگرد زرگر چه شد که دید ملکابراهیم نشسته پهلوی پادشاه و دختر داره همهی بدکاریهای او و برادرش رو برای پادشاه تعریف میکنه. پادشاه صحبت دختر رو قطع کرد و به پسر بزرگش که از ترس خشکش زده بود گفت: ملکابراهیم در حق شما چه کرده بود که با او چنین رفتاری کردید؟
بعد دستور داد بروند پسر وسطی رو هم بیارن و او رو با برادر بزرگش درجا گردن بزنند. ملکابراهیم به دست و پای پدرش افتاد و گفت: ای پادشاه حالا که من صحیح و سالم برگشتهام و گذشتهها هم گذشته، اونها رو به من ببخش که مرگ برادر رو نمیتونم تحمل کنم.
پادشاه وقتی این طور دید از گناه اونها گذشت. برادرها سر و روی ملکابراهیم رو غرق بوسه کردند و گفتند: در عوض همه بدیهایی که در حق تو کردیم از این به بعد تا جان در بدن داریم غلام تو هستیم. ملکابراهیم هم اونها رو بوسید و گفت شما برادرهای بزرگ من هستید و من از شما هیچ گلهای ندارم.
خلاصه دشمنی برادرها تبدیل به دوستی شد و پادشاه امر کرد شهر رو آذین بستند و دختر رو به عقد ملکابراهیم درآوردند.
شبنشینی عبداله کرد
عبداله کرد اهل پاده و از طایفه جاننثاری پدر رجبعلی و میرزا تنها کسی بود که در روستا جرات پیدا میکرد شبانه تک و تنها به شبنشینی به روستاهای اطراف از جمله سبو بزرگ و کوچک و نیکنامده برود.
عبداله کرد در یکی از شبنشینیها که به نیکنامده رفته بود در بازگشت از آنجا به برگجون در دَلموسی (دلوموسی) گرفتار چند گرگ شد و چون فردی چوپان و با تجربه بود بدون ترس شروع کرد به باز کردن شال خود از کمر. بعد آن را بر روی زمین انداخته و به دنبال خود میکشید و با آتش زدن تکههای چوب آنها را در جلوی چشمان گرگها قرار میداد. گرگها به علت آن که در اثر حرارت پیه جشمان آنها آسیب میبیند لذا از نور در شب گریزان هستند به این تمهید او تا سرِ بالانجو آمد و وقتی به این قسمت رسید یک سوت زد و در این هنگام سگهای او هجوم آورده و باعث فرار گرگها میشوند. به این صورت یک شبنشینی دیگر عبداله کرد به سلامتی به پایان رسید.
۳- شبچره
به میوههای فصل و خشکبار که برای پذیرایی در شبنشینیها میآوردند شب چره (شوچَرَه) میگفتند.
در شبنشینیها، اواسط یا پایان شب از مهمانان با میوه فصل و خشکباری که در آن زمان رواج داشته پذیرایی میکردند. یکی از میوههای فصل پاییز در آن زمان ازگیل بود.
ازگیل
ازگیل یا کُندِس میوهای پاییزه است و یکی از میوههای رایج در شبنشینیها بود. بزرگآقا که اهل طالقان و معلم مکتبخانه برگجون و دعانویس ماهری بود در یک شبنشینی پس از دیدن ازگیل این شعر را سرودند:
این شهر چه شهری است که هردمبیل است // میوهاش زالزالک و شبچرهاش ازگیل است
داستان ازگیل
نام این میوه کندِس است و گفته میشود در اصل کُندرس بوده است چون دیر و به کندی میرسد. اما چرا به آن ازگیل میگویند؟ داستانی دارد که آقای محمدولی محقق فقیه و گیلانی در کتابشان نقل کردهاند و ما هم آن را به گویش خودمان بازگو میکنیم:
چهطوری کُندس ازگیل گَردی؟
یه تهرونی بَشابا گیلان خونَهی رفیقش مهمونی. از قضا و یَحتمل اون شُو شوِه چلَه با و میزبون بعدِ شُم یه بادیَه کُندس بییورد. تهرونی تا حالا کندس ندیَهبا و بَدی میزبون و یالهاش شروع بَکُردن اونَه رِه بَخورن. او هم یه دونه کندس وَگیت و با اِکراه بَخورد. اما بَدی چهقَد خوشمزَه یِه. بَدی بر خلاف قیافش اَندی مزَه داره. وَختی ماخاست به تهرون وَرگرده یه چند کُولویی کُندس بَخری و واستَنه سوغات بییورد تهرون. شُو که بَرَسی خونَه، فامیلاش بیمان او رِه بِینَن و خیر مقدم بَگن. او کندس رِه بییورد و تارُف کُرد. فامیلها مُخُورَن و مِینَن چهقد مزَه داره. بَگفتن اسم اینَه چییِه تا ما بَشایم گیلان بَخَریم.
تهرونی هر چی فکر بَکُرد یادش نیما اسم اونَه چی با. آخر بَگوت هرچی هَه از گیلان بیمایه. شما هم بَگین ازگیل. و این طوری گردی که کندس گردی ازگیل.
اوِ کُندس
در ابتدای پاییز که هنوز میوه ازگیل سفت بود و کاملا پخته نشده بود آن را چیده و درون کوزههای بزرگ به نام هِلَگ ریخته و بر روی آن آب ریخته و نمک به آن اضافه کرده و در کوزه را با گچ محکم کرده و در جای خنک (معمولا کوهیل یا زاغه) قرار میدادند و میوه ازگیل ترشی خود را به آب درون کوزه داده و اوِ کندس (آب ازگیل) تبدیل به یک معجون میشد که به عنوان دارو برای کسانیکه تازه از حمام آمده و در اثر گرفتگی آب خزینه دچار سرگیجه شده بودند تجویز میشد.
این آب برای چربی خون، فشار خون و قند خون نیز مناسب است. این محصول گاهی تا بهار نگهداری و هر وقت هوس کندس تازه میکردند از آن استفاده میشد.
جوز
مِگَن سالی که جوز دَنی، کیلیک و ویلیک فِراونه
گردو چهار مغز یا جوز از میوههای پاییزی است. علاوه بر اینکه گردو را در شبنشینیها با گندم برشته میل میکنند از آن برای خورش فسنجان و کلهجوش هم استفاده میکنند.
گندم بِرشته
مقداری گندم پوست کنده نشده را چند روز در آب نمک یا آب پنیر میخوابانند. سپس در سینی قرار داده و آنرا خشک کرده و سپس در یک تابه آن را بر روی آتش تفت میدهند و گندم برشته میشود. آن را با گردو مخلوط میکردند که بسیار خوشمزه میشد و در شبنشینیها استفاده میکردند.
پستونگ (سنجد)
یکی دیگر از میوه های پاییزه که در پاییز و زمستان در شب نشینی ها می خوردند میوه سنجد بود که در گویش محلی به آن پستونگ (پستانک) می گویند. این میوه به صورت خشک شده مدت بسیار طولانی باقی می ماند. این میوه در برخی انواع آن بسیار گس است و پس از خوردن آب دهان فرد را جمع می کند. برخی به آن به شوخی همکشگ می گویند. مخلوط پودر یا کوبیده این میوه با خاک قند یا شکر بسیار خوشمزه و دارای خاصیت غذایی و دارویی است.
- با تشکر از آقای سهراب کاشانی برای ارسال تصاویر خانواده محترم کوشکستانی قصه گویان برگجون
- بررسی نمادهای اسطورهای قصه ملکابراهیم: کارل گوستاو یونک، انسان و سمبلهایش، نعیمه زنگنه، وبسایت کانون فرهنگی چوک.
مثل همیشه موضوعات مهم و شیرینی بیان کردید که اگر نسلی مانند شما آن را مکتوب نمی کرد به زودی از خاطره جمعی روستاییان محو شده و به فرموشی می رفت
سلام ممنون جناب آقای لبافی همراهی شما در تکمیل مقالات همیشه دل گرم کننده بوده وخواهدبود
با عرض تشکر از آقای مجید جان نثاری به خاطر وقتی که برای گردآوری مطالب فوق میگذارند و عرض تشکر از مهندس لبافی عزیز