محمدتقی اثباتی، بهمنماه ۱۳۹۸
در بخش پیشین جنگ میان سپاه ایران (شاه نوذر) و سپاه توران (افراسیاب) بیان شد.
بارمان تورانی در روز نخست جنگ قباد این پهلوان پیر ایرانی را کشت و پاداش درخوری از افراسیاب گرفت. در روز دوم نیز جنگ ادامه داشت و اما در روز سوم که سپاه توران بر جبههی سپاه شاپور بر لشکر ایران غلبه یافتند، شاه نوذر تصمیم به دور کردن زنان و کودکان از تیررس تورانیان گرفت و آنان را با سپاهی همراه قارن به سوی پارس فرستاد اما در راه بارمان به قارن تاخت و با سپاه او درآویخت اما قارن او را از اسب به پایین کشید و سر از تن جدا کرد.
گرفتار شدن نوذر بهدست افراسیاب
چو بشنید نوذر که قارن برفت / دمان از پسش روی بنهاد تَفت
همی تاخت کز روز بد بگذرد / سپهرش مگر زیر پی نسپرد
(شاه منوچهر پیش از مُردن پسر و جانشین خود نوذر را فراوان پند داد و آیندهاش و آینده کشور را در قالب وصیّت و اندرز گوشزد کرد به ویژه مرگ خود او را. از این رو نوذر میخواست از روز بد و نحس بگذرد و جانِ سالم به در ببرد.)
چو افراسیاب آگهی یافت زوی / که سویِ بیابان نهادست روی
سِپَه انجمن کرد و پویان برفت / دَمان از پَسِ او همی تاخت تَفت
چو تنگ اندر آمد پَسِ شهریار / هَمَش تاختن دید و هم کارزار
بَرآنسان که آمد همی جُست راه / که تا بَر سَرآرَد سَرِ بیکُلاه (کُلاه: تاج)
شبِ تیره تا شد بلند آفتاب / همی گَشت با نوذر، افراسیاب
زِ گَردِ دلیران جهان تار شد / سَرانجام نوذر گرفتار شد
پورِ پَشنگ افراسیاب، کمربندِ نوذر را گرفت و از زین جدا کرد. همراهِ خود و نامدارانش که بیش از هزار و دویست تَن بودند که گفتی بر زمین جایشان نیست. بسی راه جُستند و گُریختند و به دام بلا آویختند. افراسیاب چُنان لشگری را به بند گرفته نزد شهریار آورد.
اگر با تو گردون نشیند به راز / نیابی هم از گردش او جواز (روزگار و فلک کارخود را میکند)
هم او تاج و تخت و بُلَندی دهد / هم او تیرگیّ و نژندی دهد
بهدشمن همی مانَد و هم به دوست / گَهی مَغز یابی از او گاه پوست (گاه پیروزی، گاه شکست)
سَرَت گر بساید بر اَبرِ سیاه / سَرانجام خاک است از او جایگاه (قبر،گور)
نگر تا نبندی دل اندر جهان / نباشی بدو ایمن اندر نهان
که گیتی یکی نغز بازیگر است / که هر دَم وِرا بازیِ دیگر است
یکی را زِ ماهی به ماه آوَرَد / یکی را زِ مَه زیرِ چاه آوَرَد
(میتوان گفت در روزگارِ باستان این باور بود که زمین در قعر دریا بر پُشت گاوماهی قراردارد)
افراسیاب سپس به همراهانِ خویش بفرمود تا از کوه و غار و بیابان و آب، قارَنِ رزمزن را بجویند تا از این انجمن رهایی نیابد. ندانم از این جایگاه سهمگین کجا رفته است که به تَنِ خویش پیش من کینهخواه نیامد. چون بشنید که او پیش از این رفته بود. چون از کار شبستان دل آشفته بود. پس افراسیاب فرمود تا بارمان به شتاب از پسِ قارن بتازد و چون شیری دلیر او را بگیرد و بیاورد. به او آگهی دادند که قارن با بارمان چه کرده است و او را چگونه از اسبش به خاک درآورد. افراسیاب با شنیدن ماجرا بسیار غمین شد و پشت دست بهدندان گزید. به ویسه گفت ای ناموَر به مرگِ پسر دل سخت دار که هنگامی که قارَنِ کاوه جنگ آَورَد، بیگُمان پلنگ نیز از سِنانَش درنگ آوَرَد. تو باید در پِیِ پسَرت روانه شوی با لشگری پُرهُنَر و ساخته.
کُشته یافتن ویسه پسر خود را:
بارمان پسر ویسه و برادر پیران است که پیران در پادشاهی و قدرت افراسیاب، وزیر و مشاور و گشاینده هر گره و مشکل است که در آینده به آن خواهیم رسید.
بشد ویسه سالارِ توران سپاه / اَ با لشگرِ ناموَر کینهخواه
از آن پیشتر کو به قارن رسید / گرامیش را کشته، افکنده دید
دلیران و گُردانِ توران سپاه / بسی نیزه افکنده با او به راه
دریده درفش و نگونسار کوس / چو لاله کفن روی چون سُندروس
چو ویسه چنان دید غمناک شد / دلش گفتی از غم به دو چاک شد
ببارید از دیدگان خونِ گرم / پَسِ قارن اندر همی راند نرم
دوان گشت ویسه چو آبِ روان / فُتاده از او شور اندر جهان
زِ ویسه به قارن رسید آگهی / که آمد به فیروزی و فرّهی
زِ دردِ پسر ویسهی جنگجوی / سویِ پارس بنهاد چون باد روی
سوارانِ تازی سویِ نیمروز / گُسی کرد و خود رفت گیتی فروز (گُسی: گُسیل، روانه)
چو از پارس قارن به هامون کشید / زِ دستِ چَپَش گَردی آمد پدید
زِ گَرد اندرآمد درفش سیاه / سپهدارِ تُرکان به پیش سپاه
رده برکشیدند از هر دو روی / برفتند گُردانِ پرخاشجوی
نگه کرد قارن به تورانیان / همه ساز و آلاتِ ایرانیان
بدانست کایرانیان را چه شد / سر آمد همه کار و جان را چه شد
سَرِ تخت ایران در آمد به چنگ / جهان گشت بر کامِ پورِ پشنگ
ویسه (پدرپیران) از قلب سپاه توران آواز داد که تاج و تختِ بزرگیِ ایران بر باد شد. اکنون از قُنّوج تا مرز کابلستان و تا دَرِ بُست و زابلستان همه سر بسر در چنگ ماست و بر ایوانها نقش اورنگ ماست. از این پس که شاه گرفتار شد آرامش از آنِ ماست. قارن به ویسه گفت کسی بیزمانه نمرده است (تا اجل او نرسیده است). اگر زمانه سر آمده باشد غم و درد و تیمار سودی ندارد. فرجامِ گردان سپهر چنین است. یک روز مهر از تو خواهد برید. اگر شاه نوذر گرفتار شد چرخ گردون بیکار نشده است. چنین روزی برای شما هم پیش خواهد آمد. از خوی و کیشی که دارید از این بدتر هم خواهید دید. ویسه به قارن گفت که بخت بدخواه شما گنج و دیهیم و تخت را از شما ربوده است و اکنون زمین و زمان دشمن شاه توست و بخت بیدار تو رو به سستی نهاده است.
چنین داد پاسخ که من قارَنَم / گلیم اندر آبِ روان افکنم
نه از بیم رفتم نه از گفتگوی / بسویِ پِسَرت آمدم جنگجوی
چو از کین او دل بپرداختم / کنون جنگ و کینِ تو را خواستم
نمایم تو را هم یکی دستبُرد / چُنان چون نمایند مردان گُرد
بر انگیختند اسبها را زِ جای / بر آمد خروشیدن کَرّ و نای
سَبُک یک به دیگر برآویختند / چو رودِ روان خون همی ریختند
بزد ویسه را قارَنِ رزمجوی / از او ویسه در جنگ برگاشت روی (برگاشت: برگشت، گریخت)
فراوان زِ جنگ آوران کشته شد / زِ آوَردگَه ویسه سرگشته شد
همی تاخت قارن پَسِ ویسه نیز / بچنگ اندرون بود شمشیرِ تیز
چو بَر ویسه آمد زِ اختر شکن / نرفت از پسش قارَنِ رزمزن
بشد ویسه تا پیشِ افراسیاب / زِ درد پسر دیدگانش پُر آب
رفتنِ خَزَوران به زابُلِستان به جنگِ زالِ زر
سپاهی که از شهرِ اَرمان رفته بودند با کینهای در دل سوی زابُلستان رهسپار شدند. شَماساس که از کنار جیحون میرفت سوی سیستان با شتاب روی نهاد. خَزَوران هم با سی هزار شمشیرزَن از تُرکان و شیران خنجرگذار هُشیار تا هیرمند رفتند با بختی بلند و گرز و تیغ. زال در زابُلستان در گورستان از بهر پدر با سوگ و درد دَخمه همیساخت و مهراب در شهر بود. روشنروان و بیخواب (هشیار).
از پیش او (مهراب) فرستادهای به سوی شماساس روی نهاد و پیش سراپرده فرود آمد و از مهراب او را فراوان درود گفت که بیداردل شاه توران سپاه، جاوید با تاج و تخت بماند. ما را نژاد از ضحّاک تازی است و بدین پادشاهی شاد نیستیم. جان خود را به پیوستگی خریدم(دخترم را به زال دادم) و جز این چارهای ندیدم. اکنون اینجا سرایِ نشست من است و همه زابلستان زیر فرمان من. چون دَستان(زال) از اینجا سوگوار برای بزرگداشت سام رفت از درد او دلم شاد شد و برآنم که دیگر هرگز رویش را نبینم. من از پهلوان زمان میخواهم تا هیونی تیزتَک و بینادل پُرشتاب نزد افراسیاب روانه دارم همراه با نثاری آنگونه که سزاوار اوست و جز آن نیز هرچه از آنِ پادشاه است (از آنِ دستان). تا مگر از قلب و نهان من آگاه شود و سخنهای گوینده کوتاه. اگر اینگونه به من گوید که نزد من آی جز از پیشِ تخت او بپای نخواهم بود و همه پادشاهی را به او میسپارم و دل خویش را به او شاد میدارم و تن پهلوان را به رنج نیارم (جنگ و مقاومت نمیکنم) و هرگونه آکنده گنج را نزد او فرستم.
مهرابِ بسیار تیزهوش از یکسو دَرِ پهلوان را بست و از سوی دیگر به یافتن راه چاره دست یازید.
نوندی برافکند نزدیک زال / که پرّنده شو باز کن پَرّ و بال
به دستان بگو آنچه دیدی زِ کار / بگویش که از آمدن سرمَخار
که دو پهلوان آمد اینجا به جنگ / زِ ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ
چو لشگر کشیدند بر هیرمند / به دینارشان پای کردم به بند
شماساس با نامور سی هزار / رسیدست با تیغِ زَهرابدار
اگر زامدن دَم زنی یک زمان / برآید همه کامهی بدگمان
فرستاده نزدیک دستان رسید / به کردار آتش دلش بردمید
رسیدن زال به مَدَدِ مهراب
چو دستانِ سام (زال) این پیام را شنید بفرمود بر جرمه زرّینسِتام (زین) نهند و بیدرنگ سوی مهراب روی نهاد به تاخت، با لشگری جنگجوی. شب و روز از تاختن نیاسود تا نزد انجمن رسید. چون مهراب را پایبرجای دید و در سرش دانش و رای در دل خود گفت اکنون از لشگر چه باک. چه پیشم خَزَوران باشد چه یک مُشت خاک. پس آنگاه بیدرنگ سویِ شهر روی نهاد. چون آن نامجوی به شهر اندر آمد، به مهراب گفت: ای هشیار مرد که در همه کار پسندیدهای، من اکنون در شب تیرهگون، بر ایشان به خون دست یازم تا:
آگاه شوند که من دل آگنده و کینهساز باز آمدم. کمانی سخت به بازو در افکند با تیری چون شاخ درخت. نگاه کرد تا جایِ گُردان را بیابد و تیر خ نگ (صاف و راست) را به چرخ اندرون راست کرد و بر سه جایِ گوناگون سه چوبه تیر انداخت که ناگاه خروش دار و گیر برآمد. چون شب به روز رسید سپاه انجمن شد و هریک به تیرها نگاه کردند و جمله گفتند این تیرِ زال است و بَس. جُز او هیچ کس در کمان چنین تیری نَرانَد.
شَماساس به خَزَوران گفت ای شیر اگر نام جستی و پُرسش از نام کرده بودی این رزم را چنان پیچیده نکرده بودی. چون اگر سپاه بدینجا میآمد نه مهراب میماند و نه گنج و نه اینگونه رنج به زال میرسید (زال به خود زحمت نمیداد بیاید). مگر ما را چنین رزمگاهی نبود مگر دشمن بر ما سپاه نرانده بود؟
خَزَوران درپاسُخ گفت که این یک تَن است (منظور زال است) نه اهریمن است و نه از آهن. تو از جنگِ او هیچ دل تنگ مدار. من هم اکنون او را به چنگ میآورم و او را زنده بر پشت زین نمیگذارم. همراه با دیگر نامداران ایران زمین. به تیغِ بُرّنده سرش را بِبُرّم و بر سر مهراب ابر تیره ببارم.
چو خورشید تابان زِ گُنبَد بگشت / خروش تبیره برآمد زِ دشت
به شهر اندرون کوس با کَرّ و نای / خروشیدن زنگ و هندی دَرای (درای هم یعنی زنگ)
دَمان زال پوشید سازِ نبرد / بر اسب اندر آمد به کردار گَرد
سپاهش نشستند بر پشت زین / سَرِ پُر زِ کین، ابروان پُر ز چین
بیامد سپه را به هامون کشید / سراپرده و پیل بیرون کشید
سپاه اندر آمد به پیش سپاه / شد از گَرد هامون چو کوهِ سیاه
خَزَروان دَمان با عمود و سپر / یکی تاختن کرد بر زالِ زَر
عمودی بِزَد بَر بَرِ روشنش / شکسته شد آن ناموَر جوشنش ( جوشن یعنی زِرِه )
چو شد تافته شاهِ زابُلسِتان / برفتند گُردانِ کابُلسِتان
یکی گَبر پوشید زالِ دلیر / به جنگ اندرآمد به کردارِ شیر (گَبر: لباس جنگی کلفت و محکم )
به دست اندرون داشت گُرزِ پدر / سَرَش گشته پُرخشم و پُرخون جگر
خَزَوران بیامد چنین کینهخواه / چو شیرِ خروشان به پیشِ سپاه
چو دستان برانگیخت گَردِ نَبَرد / همانگَه خَزَوران برآمد چو گَرد
دمنده چنان بر خَزَوران رسید / برافراخت آن گُرز را چون سَزید
بر او حمله آورد چون اژدها / به میدان درون تنگ کردش رَها (راه گریز را بر او بست)
بزد برسَرَش گُرزه گاورنگ / زمین شد زِخون همچو پُشت پلنگ
بیَفکند و بسپُرد و زو درگذشت / زِ پیشِ سپاه اندرآمد به دشت
شماساس را خواست کاید برون / نیامد برون کَش نجوشید خون (کَش: که او را)
به گَرد اندرون یافت کَلباد را / به گردن برآورد پولاد را
چو آن گرز و شمشیرِ دستان بدید / همی کرد ازو خویشتن ناپدید
کمان را به زِه کرد زالِ سوار / خدنگی بدو اندرون راند خوار (خوار: نازک و تیز)
بزد برکمر بندِ کَلباد بَر/ برآن بندِ زنجیرِ پولاد بر
میانش اَ با کوههی زین بدوخت / سِپَه را به کلباد بر، دل بسوخت
چو این دو سرافکنده شد در نبرد / شماساس شد بیدل و رویزرد
شماساس و آن لشگرِ سرفراز / پراکنده از رزم گشتند باز
هنگامی که شماساس و لشگریان پراکنده از رزم بازگشتند، دلیران زابُلستان با شاه کابلستان در پی آنان تاختند و ازبسیاری کشته آوردگاه چنان شد که گفتی جهان بر سپاه تنگ شده است و به ناچارگشاده سلاح و گسسته کمر سر سوی شاه ترکان نهادند. شماساس چون خود را به بیابان رسانید قارنِ کاوه از راه پدیدار شد که از لشگر ویسه برگشته و به خواری پسرش را کشته بود. هر دو سپاه بههم برخوردند، شماساس با قارن کینهخواه.
قارن دانست که اینان کیستند و از زابلستان به چه کاری تاختهاند. نای رویین را به صدا درآورد و راه را بگرفت و در پی سپاه اندر سپاه آمد.
به گُردان چنین گفت پس پهلوان / که ای نامداران روشنروان (منظور از پهلوان زال است)
به نیزه درآیید درکارزار / مگر کاندر آرید از ایشان دمار
سواران سوی نیزه بردند دست / خروشان به کردار پیلان مست
نیستان شد از نیزه آوردگاه / زِ نیزه نه خورشید پیدا نه ماه
همه هرچه بُد لشگر تُرکخوار / بکشت و بیفکند در رهگذار
بر آن لشگر بسته و خسته خورد / بهخورشید تابان برآورد گرد
گریزان شماساس با چند مرد / برفتند از آن تیره گَردِ نبرد
کشتن افراسیاب شاه نوذر را:
سوی افراسیاب شاه ترکان آگهی رسید که در جنگ، جهان از آن نامداران تهی شد. از درد و غم دلش پُرآتش گشت و چهره را به خون جگر نم داد. به نزدیکان و مشاوران خود گفت که این نوذر تاجدار در زندان زنده باشد و مردان من به خواری کشته شده باشند؟ چه چارهای جز این است که خون او را بریزیم و کینهای نو برانگیزیم. سپس برآشفت و گفت: نوذر کجاست که ویسه میخواهد از او کینخواهی کند (انتقام بگیرد). به دژخیم فرمان داد که او را بیاوَر تا به او کارزار را بیاموزم. سپهدار نوذر چون آگاه شد دانست که روزش کوتاه شده است. سپاهی پُر از غُلغُل و گفتگوی روی سوی نوذر نهادند. بازویش را با بند تنگ گرفتند و از جای برگرفته پیش نهنگ (افراسیاب) کشیدند. از خیمه او را به چنگ گرفتند با سر و پای برهنه و کارِ برگشته. افراسیاب با دلی پُرشتاب بر شاه نوذر دیده برافکند. چون از دور دیدش زبان برگشاد و از کین نیاکان یاد کرد. نخُست از سَلم و تور آغاز کرد و دل و دیده از شَرمِ ایشان بشُست. به نوذر گفت هر بد که آید سزاست. این بگفت و شمشیر خواست.
بزد گردن نوذرِ شهریار / تنش را به خاک اندر افکند خوار
شد آن یادگارِ منوچهرشاه / تُهی ماند ایران زِ تخت و کُلاه (کلاه: تاج)
(به سخنان خردمندانه و نصایح ارزشمند فردوسی باید گوش فراداد):
اَ با دانشیمرد بسیار هوش / همه چادر آزمندی مپوش
که تخت و کُلَه چون تو بسیار دید / چنین داستان چند خواهی شنید
رسیدی بجایی که بشتافتی / سر آمد کز او آرزو یافتی
چه جویی از این تیره خاک نژند؟ / که هم باز گرداندت مستمند
اگر چرخ گردان کِشَد زین تو / سرانجام خشت است بالین تو
پس آن بستگان را کشیدند خوار / بجان خواستند آنگهی زینهار
چو اغریرَثِ پُرهنر آن بدید / دل اندر بَرِ او همی برطپید
اغریرَث برادر افراسیاب و مشاور اندیشمند و نیکخواه اوست. چون بندیان را به مرگ نزدیک دید دلش برطپید و با برادر از دَرِ خواهش درآمد. گفت چندین سَرِ بیگناه از تَن بفرمان تو دور میشود و چند گُرد و سوار که نه تَرگ و جوشن دارند و نه در کارزارند .کُشتن گرفتار و بندی والا نیست و بالا سَر به نشیب دارد. سزاست اگر بجانشان گزند نرسانی و آنان را با بند به من سپاری تا ایشان را در غاری زندان کنم، و از هوشمندان بر آنان نگهبان نَهم تا به زندان به زاری از این جهان درگذرند. تو از خونریزی دست بکش و چندین جدّ و کوشش نکن.
ببخشید جانشان به گفتار اوی / چو بشنید زاریّ و پیکار اوی
بفرمودشان تا به ساری برند / به غُلّ و به مسمار و خواری برند (مسمار: میخ)
وز آن پس سپهدار ترکان و چین / سپه را برآکند دل پُر زِکین
چو این کرده شد ساز رفتن گرفت / زمین زیر اسبان نهفتن گرفت
ز پیش دهستان سوی ری کشید / از اسبان به رنج و به تک خوی کشید (تک: دویدن، خُوی: عَرَق)
ز توران بیامد به ایرانزمین / جهانی در آورد زیر نگین
کلاه کیانی بسَر بر نهاد / به دینار دادن در اندر گشاد
به شاهی نشست اندر ایرانزمین / سری پُر زجنگ و دلی پُر زِ کین