محمدتقی اثباتی، بهمنماه ۱۴۰۰
کیکاوس با غرور بر تخت زرین پادشاهی تکیه داشت و خود را درخود تخت و گاه(پادشاهی) میدانست.
در این میان رامشگری خوشچهر و خوشنواز و خوشصدا نزد وی آمد و سرودی از مازندران برآورد و از خوبیها و خوشیهای این سرزمین برایش گفت و کاوس را اندیشه بر آن شد تا به مازندران لشکر کشد.
سران سپاه ایران از این اندیشه برآشفتند چرا که باور داشتند مازندران طلسم و جادوست و جنگ با دیوان لشکر ایران را هلاک کند. بنابراین چاره در این دیدند که پیکی به سیستان فرستاده و زال را برای پند دادن به شاه فراخوانند. زال به شتاب به پایتخت آمد و شاه را پند داد تا از این اندیشه برون آید. اما شاه پند زال نشنید و فرمان جنگ داد. زال به سران سپاه گفت چارهای جز پیروی از فرمان شاه نیست و سپس به سیستان بازگشت. اینک ادامهی داستان:
رفتن کاوسشاه به مازندران
چون سپهبَد زال از پَهلَو (نام شهری) روانه شد، دَمادَم، سِپَاه به شتاب گِرد آمد. شاه به طوس و گودرز فرمود: سپاه را برکشید و سَر به راه آورید. چون شب پایان گرفت شاه و جنگجویان و پهلوانان سَر سویِ مازندران نهادند. شاه کاوس، ایرانزمین و کلید گنجخانه را به میلاد سپُرد. به او گفت اگر دشمن پدیدار شد، تو نباید تیغِ کین از نیام بَرکشی، از هر مشکل و گرفتاری به رستم و زال پناه بِبَر که آنها پُشتِ سپاه و زیبایِ گاهَند (یعنی شایستهِ شاهی هستند).
روز دیگر آوایِ کوس بَرخاست و گودرز و طوس، سپاه همیراندند و شاهکاوس همراهِ لشگر در پیشِ کوهِ اِسپروز توقّفگاه و تخت بر پا داشت و در سویِ پنهان شدنِ آفتاب (سمت مغرب) جایگاهِ آرام و خواب ساختند. چون جایی که مکانِ دیوهای دِژخیم بود، بدانجای از دیو بیم بود. فرشِ زَربَفت بر کوهسار بگسترد جایی که هوا از بویِ مِیِ خوشگُوار پُر بود. همه پهلوانان و بزرگانِ فَرخُندهپِی نزد کاوسِ کِی، بَرِ تخت نشسته بودند و همه شب مجلس آراستند و به شبگیر (هنگام دمیدن سپیده صبح) که از خواب برخاستند پراکنده و چند به چند کمر بسته و با کلاه نزدِ شاه آمدند.
شاه به گیو فرمود دوباره از میان لشگر هزار تَن گُزین کن، کسانی که به گُرزِ گِران گِرایند و گشایندهی شهرِ مازندران باشند. آنجا از پیر و جوان هر آنکَس که باشد چنان کن که او را رَوان و جان نباشد و از او هر چه آباد بینی یکسر بسوز و هر جا که در روز باشی آنجا را چون شب تیره و تار کنی تا به دیوها آگهی رسد و جهان را سراسر از جادو تهی کن.
گیو از درگاه شاه کمر بَربَست و بیرون رفت و از میان لشگر، نو پهلوانان را گُزین کَرد. دیگر زن و مرد و کودک و مَرد با آلات نبرد، از تیغِ او زینهار نداشتند (یعنی در اَمان نبودند). همیسوخت و غارت کرد و به جای تریاک، زهر ریخت.
(پیش از این هم اشاره شده بود که در کتاب شاهنامه و بسیاری نوشتههای کُهن، به واژهی تریاق، که مادّهای ضّد زَهر است و برای درمان به کار میرود، تَریاک گفته میشد و اینجا اشاره دارد که به جای درمان و دارو که باید تریاق، یعنی ضدّ زَهر باشد، به آنها زَهر کُشَنده خورانَد.)
زن و کودک و مردِ با دَستوار / ندیدند از تیغِ او زینهار (دستوار: چوب، عصا)
شهری دید چون بهشت بَرین، که از خُرّمی برای آنها بَهرهمند بود. در هر کوی و بَرزَن فُزون از شمار پرستار (خدمتکار) با طوق و گوشوار بود و از این هم بیشتر، پرستنده (خدمتکاران زَن) با چهرهای چون ماهِ تابنده. همه جا گنج و دارایی پراکنده، یک جای زَر و جای دیگر گوهَر، و در پیرامونش چارپایانِ بسیار. اینچنین گویی بهشتی برپا است. بیدرنگ به کاوس آگهی دادند.
همی گفت خُرَّم زیاد، آنکه گفت / که مازندران را بهشت است جُفت (زیاد: زیست، زندگی کند)
( اشاره به گفتار و سرودِ زَنِ رامشگر دارد که گفته و خوانده بود مازندران همتای بهشت است)
همه شهر گویی مگر بُتکَده است / زِ دیبایِ چین بَر گُل آذین بِبَست
بُتانِ بِهِشتند گویی دُرُست / به گُلنارِشان، روی، رضوان بِشُست
(زَنان، گویی به درستی بُتانِ بهشتی هستند که چهرهی آنان را باغِ رضوان به گُلنار شُسته است که آنقدر سپید و سُرخروی هستند).
چو یک هفته بگذشت ایرانیان / زِ غارت گُشادند یکیک میان
(ایرانیان دست از غارت برداشتند)
خبر شد بَرِ شاهِ مازندران / دِلَش گشت پُر درد و سَر شد گِران
زِ دیوان به پیش اندَرَش، سَنجه بود / که جان و دلش زان سخن رنجه بود
بدو گفت رَو نزد دیوِ سپید / چُنان رو که بر چَرخِ گردنده، شید
(شید همان خورشید است. یعنی باشتاب برو)
بگویش که آمد به مازندران / به غارت از ایران سپاهی گران
همه شهرِ مازندران سوختند / به جنگ آتشِ کینه افروختند
جهانجوی کاوسشان پیشرو / زِ لشگر بَسی رَزمسازانِ نو
کنون گر نباشی تو فریادرَس / نبینی به مازندران زنده کَس
چو بشنید پیغام سَنجه، برفت / بَرِ دیو، فرمانِ شَه برد، تَفت (تفت یعنی به شتاب)
تکاوَر همی رفت تا پیشِ دیو / بر آورد در پیشِ او دَر، غَریو (پیش او دَر: در پیشِ او)
بیامد به نزدیک آن سرفَراز / بگفت آنچه بشنید از آن رزمساز
سراسر بگفت آنچه شَه گفته بود / همان نیز از آن کو، برآشفته بود
بدادش پیامِ شَهِ خویش زود / شُنود از تکاوَر پیام و درود
دیوِ سپید، اینگونه پاسخش داد که از روزگار و رویدادها ناامید مشو و از شاهِ ایرانزمین و ایرانسپاه اندیشه مدار، اگر با لشگر کینهخواه آید، من اکنون با سپاهی گران بیایم و پِیِ او را از مازندران ببُرّم، این را بگفت و چون کوهی بر پای خاست و گویی سَرَش با چرخِ گردنده برابر شده است. چون شاه بدان جایِ خرّم رسید، بر دشت و هامون سراپرده کشید و از بسیاریِ خیمه و خرگاهِ سُرخ و زرد، چشم بیننده خیره میشد و هنگامی که آفتاب برخیمهها میتافت رویِ کشور چون دریایِ آب میشد و از بسیاریِ اسبان و مردانِ آراسته زمین پُر از خواسته شده بود (خواسته یعنی دارائی و اموال). درون سراپرده تختی از بلور بر پا بود که گفتی از چرخِ گَردون بَر آن نور میتابد و کاوسشاه برآن تخت نشسته و کلاهِ کیانی بر سر نهاده است و بزرگان لشگر که در کارهای نیک و بد رهنمای و رایزن بودند در جایگاه خود نشسته بودند. کاوس با مهتران چنین آغازِ سخن کرد که:
ای سرفرازانِ کُندآوَر (پهلوان)، شما یک به یک نیکخواهِ من هستید و رای و فرمان مرا میپذیرید. اکنون اگر شاهِ مازندران را به دست آوریم، بر دیوان شکست آوریم. نمیخواهم که پیش آن مرزبان، به پیغام و نامه زبان برگشایم. فردا چون خورشید از خاور برآید یکسَر به مازندران برآییم و بر آنان نه شاه بمانیم و نه لشگر و سرتاسرِ کشورش را بگیریم و به نعلِ ستوران سرهایشان را بکوبیم و زور و نیروی خود را به دیوها نشان دهیم و همه مرزها را زیر پای آورده مُرادِ دِلِ خود را بهجای آوریم.
بزرگان نهادند سَر بر زمین / بخواندند بر جانِ شاه آفَرین
که دستِ بَد از شاه کوتاه باد / زمان و زمینت نِکوخواه باد
همه بندگانیم و فرمانپذیر / خداوند شمشیر و کوپال و تیر
به رنج از کجا باز مانده سپاه / که هستند پرورده گنجِ شاه ( کجا: که، کسی که)
همه جان فدایِ شَهَنشَه کنیم / یکی رَزمِ شاهانه را دَه کنیم
ولیکن ستمکاره دیوی سپید / نگردد بدان جایگَه او پدید (دیده نمیشود)
که آن دیو بسیار جادوگر است / به دیوانِ مازندران او سَر است (سَر: فرمانده)
گر او درنیاید در این کارزار / بر آریم از جانِ دیوان دمار
ببودند تا شب در این گفتگوی / همی لاف زد مردِ پیکارجوی
بدینگونه آن روز تا وقتِ شام / همی پُخت کاوس، سودایِ خام
شب آمد، یکی اَبر شد تا به ماه / جهان گشت چون رویِ زنگی سیاه
چو دریایِ قار است گفتی جهان / همه روشناییش گشته نهان (قار: سیاه، قیرگون)
تاریک شدن چشمِ شاه کاوس از جادویِ دیوِ سپید
یکی خیمه زد بر سر از دود قار / سیَه شد جهان، چشمها گشت تار
زِ گردون بَسی سنگ بارید و خَشت / پراکنده شد لشگرایران، به دشت
وَز ایشان فراوان تَبَه کرد نیز / نبود از بَدِ بخت، مانیده چیز (همه بدبختیها یکجا آمدند)
بسی راهِ ایران گرفتند پیش / زِ کردارِ کاوس، دل گشته ریش
چو بگذشت شب، روز نزدیک شد / جهانجوی را چشم تاریک شد (چشم کاوس کور شد)
زِ لشگر دو بهره شده تیره، چشم / سَرِ نامداران از او پُر زِ خشم
چو تاریک شد چشمِ کاوسشاه / بد آمد زِ کردارِ او بر سپاه
همه گنج تاراج و لشگر اسیر / جوانبَختِ شَه، تیز برگشته پیر
همه داستان یاد باید گرفت / که حیران بماند شِگِفت از شِگِفت
سپهبَد کاوس چون اینگونه رنج دید گفت که دَستورِ بیدار (دستور یعنی وزیر و مشاور) بهتر زِگنج. دریغ که پند زالِ جهانگیر را نپذیرفتم و چنین بدسِگالی (بیفکری) بر سَرَم آمد. چون یک هفته را به سختی گذراند به چشم، کسی از ایرانیان را ندید. روز هشتم ناگهان دیوِ سپید بغرّید و گفت ای شاهِ بی برگوبار چون بید، تو که همه برتری را بیاراستی چرا تخت مازندران را خواستی؟ تو تنها نیروی خویش را دیدی چون پیل مست و با کسی دست ندادی، تو با تاج و تخت اینگونه مدارا نکردی و اینگونه خِرَد را فریفتی، به مازندران بسیاری را برده کردی و به گُرزِ گران بسیار بکُشتی امّا از دیوِ سپید آگاهی نداشتی که گردون و آسمان را از ستاره تهی میکند، اکنون دلت آن آرزوهایی را که میجُست یافت که همه درخورِ کارِتو بودند. اگر پند آموزگار نبود من از جانت دَمار برمیآوردم و یک تَن از لشگریانت را زنده نمیگذاشتم و سربهسر کشورت را برهم میزدم، امّا از گرشاسپِ لشگرشکن از نیرنگِ من عهد و پیمانی است که بر مُلکِ ایران ستیز نیاورم و گرنه رستخیز به پا میکردم. اکنون شما را اینگونه بدارم در رنج و غم تا خود زمانتان سرآید.
آن دیوِ بدروزگار به خشم و ستیزه با شهریار همیگفت. سپس از آن نرّه دیوانِ خنجر گذار دَه و دو هزار (دوازده هزار) جنگی گُزین کرد تا بر ایرانیان نگهدار و نگهبان باشند و سَرِ سرکشان را پُر از درد و تیمار کرد. سَران را همه به بند کشید و چون از بند و بستن بپرداختند هر یک را اندکی خورشِ جانسوز دادند تا روزی را به روز دیگر برسانند و زنده باشند.پس از آن همه گنجِ شاه و سپاه را از کران تا کران به سالارِ مازندران، ارژنگِ دیو سپُرد و گفت به شاه بگوی که از اَهرِمن، بهانهجویی مکن که من هرچه بایست همه کردم و سَرِ بزرگان را همه به خاک آوردهام. حال دیگر همه پهلوانانِ ایران و شاه، نه میتوانند خورشید را ببینند نه ماه. دست به کشتنِ آنها نزدم تا تفاوتِ فراز و نشیب را بدانند.
بدینگونه به زاری و سختی هوشِشان برآید (بمیرند) و کسی هم بر این کار گوش نَنِهد. چون ارژنگ گفتارِ او را شنید (گفتار دیو سپید را) به سوی شاهِ مازندران روی نهاد.
همیرفت با لشگر و خواسته / اسیران و اسبانِ آراسته
چو این کرد برگشت دیوِ سپید / سویِ خانِ خود رفت بر سانِ شید (تند و بیدرنگ، چون خورشید)
به مازندران ماند کاوس شاه / همیگفت کاین بود از من گناه ( اشتباه از من بود)
پیغام کاوس به زال و رُستم
به خواری نگهبانِ ایرانیان / همیبود با دیِو بستهمیان
از آن پس جهانجویِ خسته جگر / برون کرد گُردی چو مُرغی به پَر (روندهای تیزرو)
که بود او زِ شاه و زِ لشگر جدا / بیامد دمان تا بَرِ پادشا
سویِ زابلستان فرستاد زود / به نزدیکِ دستان بمانندِ دود (با شتاب و زود نزد زال فرستاد).
بگفتش که بر من چه آمد زِ بخت / به خاک اندرآمد سَرِ تاج و تخت
زَر و گنج و آن لشگرِ نامدار / بیاراسته چون گُل اندر بهار
همه چرخِ گردون به دیوان سپُرد / تو گفتی که باد اندرآمد ببُرد
کنون چشم تیره شد و خیره بخت / نگونسار گشته سَرِ تاج و تخت
چنان خسته در دستِ اهرِمَنم / همیبُگسَلاند روان از تَنَم
چو از پندهای تو یاد آوَرَم / همی از جگر سَرد باد آوَرَم (آه میکشم)
نبودم به فرمان تو هوشمند / زِ کمبِخرَدی بر من آمد گزند
حال اگر تو در این ماجرا کمر نبندی، مایه همه سود، یکسر زیان باشد.
فرستاده از مازندران چون مرغِ پَرّنده و به کردار دود رفت (کردار دود: مثل دود). چون پیامبرِ پوینده، نزدیک دستان (زال) رسید، آنچه دید و شنید و دانست بگفت.
زال چون این ماجرا شنید، پوست برتَنَش درید و آن را از دوست و دشمن نهان داشت. از دور بدیها را دید که بر او، از زمانه چه خواهد رسید. دستانِ سام به رستم گفت که شمشیر در نیامِ خود کوتاه شده است (بیکارمانده است)، از این پس شایسته نیست خورد و خواب و نگهداریِ تاجِ خویشتن، که شاه جهان اکنون در دَمِ اژدهاست و بر ایرانیان بلایی بس بزرگ. اکنون برتو است که رخش را زین کنی و با تیغِ جهانبخش در پِیِ کین خواستن باشی و بدانی که پروردگار تو را برای چنین روزی پرورانده است، این کارها اکنون زیبنده توست، که مرا سال از دوصد فزون است، تو از این کار نامِ بلند یابی و شاه را از گزند رهایی بخشی.
نشاید بر این کارِ اهریمنی / که آسایش آری، دگر دَم زَنی
بَرَت را به ببرِ بیان سَخته کُن / سَر از خواب و اندیشه پردُخته کُن
(ببرِ بیان پوستینِ رستم است که تیر و تیغ بر آن کارگر نبوده، چون جلیقه ضدگلوله امروزه)
هر آن تَن که چشمش سِنانِ تو دید / که گوید کز آنپس روانش آرمید
اگر جنگِ دریا کنی، خون شود / از آواز تو کوه هامون شود
تو تا برنهادی بر این رَخش زین / نگونسار شد چَترِ تُرکان و چین
نباید که ارژنگ و دیوِ سپید / به جان از تو دارند هرگز امید
همان گردن شاهِ مازندران / همه مُهره بشکن به گُرزِگران
از این زیستن گر بر آری تو نام / پراکنده گردد زِ نامِ تو کام
پس از رفتنت نام مانَد بجای / به مازندران پوی و ایدر مَپای (ایدر: اینجا)
که روشن کنی نامِ سامِ سوار / به گیتی نبوده چو او نامدار
وَزان پس بگردد جهان رامِ تو / بلرزند دیوان هم از نامِ تو
رستم پاسخ پدرش را اینگونه داد، که راه بسیار دراز است و من چگونه در پِیِ کینخواهی بروم؟ شاه به شِش ماه رفته تا به مازندران رسیده است، تا من بدانجای رِسَم، کِی نژاد بمانَد؟ نژادی چون او از تُخمه کیقُباد.
زال گفت از اینجا تا بدانجای دو راه است و هر دو همراه با رنج و وَبال، یکی راهِ دور آن که کاوس رفت و دیگری آن راه که چهار دِه است و پُر از دیو و شیر و تیرگی، آنگونه که چشمانت بر آن خیره بماند. تو راهِ کوتاه را برگُزین و شگفتیها را ببین که جهانآفرین یارِ تو خواهد بود. اگر چه راه پر رنج است، بگذرد و گامهای رخشِ فرُّخ آن را بسپرَد. من شبِ تیره تا دمیدن روشنیِ روز پیش یزدانِ پاک نیایش کنم مگر باز بَر و یال و چنگ و کوپالِ تو را ببینم، اگر هوشِ تو (اجلِ تو) بردست دیو باشد کسی نمیتواند باز دارد، آنچنان که میآید باید گذشت و پذیرفت. اینجا در این دنیا هم کسی نخواهد ماند اگرچند بماند سرانجام او را فراخوانند. کسی که جهان را با نام بلند سَر کند به رفتن نژند نخواهد بود
چنین گفت رستم به فَرّخ پدر / که من بسته دارم به فرمان کمر
ولیکن به دوزخ چمیدن به پای / بزرگانِ پیشین ندیدند رای
همان از تَنِ خویش نابوده سیر / نیاید کسی پیشِ درّنده شیر
کنون من کمر بسته و رفته گیر / نخواهم جز از دادگر دستگیر
تن و جان فدای سپهبد کنم / سَرِ جادوان را زِ بُن بر کَنَم
هر آنکَس که زندَهست از ایرانیان / بیارم ببندم کمر بر میان
نه ارژنگ مانم نه دیوِ سپید / نه سَنجه نه پولادِ غَندی نه بید
(ارژنگ، دیو سپید، سنجه، پولادغندی و بید نام برخی از دیوان فرمانبر پادشاه مازندران است)
بنام جهانآفرین یک خدای / که رستم نگرداند از رخش پای
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ / فکنده به گردنش بَر، پالهنگ
سر و مغزِ پولاد را زیر پای / پِیِ رَخش برده زمین را زِ جای
رفتن رستم به مازندران برای رهایی کاوسشاه
چو خورشید بَر زد سَر از پشتِ زاغ / جهان گشت از او همچو نوروز باغ
بپوشید بَبر و بر آوَرد یال / بر او آفرین خواند بسیار زال
که کامت به گیتی فرازنده باد / تَن دشمنانت گُدازنده باد
همیشه به هر جای گُسترده نام / نهاده اَبَر چرخ رَخشِ تو گام
تو را پُشت، یزدانِ دادار باد / سَرِ دشمنانت نگونسار باد
چو پیلی به رخش اندر آورد پای / رُخَش رنگ بر جای و دل هم بجای (بیترس و نگرانی)
بیامد پُر از آب رودابه روی / همی زار بگریست دستان بر اوی
(رودابه مادر رستم و همسر زال)
چنین گفت رودابهی ماهروی / به رستم که داری سوی راه، روی
مرا در غمِ خود گذاری همی / به یزدان چه امّید داری همی
بدو گفت، کای مادرِ نیکخوی / نه بُگزینم این راه بر آرزوی (دلخواه)
چنین آمدم بخش از روزگار / تو جان و تنِ من به زِنهار دار
به پدرود کردنش رفتند پیش / که دانست کَش باز بینند بیش؟
زمانه بر اینسان همی بگذرد / پِیاش مرد دانا همینشمرد (روزشماری نمیکند)
هر آن روزِ بد کز تو اندر گذشت / بر آن نِه کَز او گیتی آباد گشت (اینگونه حساب کن)
هر آن روز کان اندر اویی تو شاد / تو گویی زِ گیتی همین شد نهاد (باید اینگونه باشد)