محمدتقی اثباتی، شهریورماه ۱۳۹۹
در بخشهای پیشین درباره جنگ میان نوذر و افراسیاب خواندیم.
پس از شکست نوذر پادشاه ایران از افراسیاب، در حالی که زال در مرگ پدر سوگوار بود، مهراب پادشاه زابلستان در اقدامی خیانتکارانه فرستادهای به افراسیاب گسیل کرد که اگر لشکری بفرستد زابلستان و زال را به وی میسپارد. سپاه افراسیاب به جنگ زال رفت اما زال آنان را فراری داد.
این خبر به افراسیاب رسید و او از روی کینه، شاه ایران نوذر را که در نزد وی اسیر بود گردن زد. زال با شنیدن این خبر سپاهی جمع کرد و افرادی نزد اغریرث برادر افراسیاب فرستاد تا اسیران ایرانی همراه نوذر را آزاد کند. وی که کشتن اسیران را نادرست میدانست پندهای فرستادگان زال را پذیرفت و اسیران ایرانی را آزاد کرد. افراسیاب از این کار اغریرث در خشم شد و برادر را کشت و این چنین بود که جنگ میان سپاه زال و افراسیاب ادامه یافت.
پس از کشته شدن نوذر، ایرانیان زَوطهماسب از نژاد فریدون را بر تخت پادشاهی نشاندند. جنگ هر دو لشکر ایران و توران را خسته کرده بود و خشکسالی کشور را فراگرفته بود تا اینکه دو لشکر جنگ را کنار گذاشتند. پس از ۵ سال پادشاهی زوطهماسب مرد. پادشاه با کفایت زَو که درگذشت پسری خودکامه به نام گرشاسب داشت که پس از پدر ناگُزیر پادشاه شد. وی نیز پس از ۹ سال درگذشت. پَشنگ پدر افراسیاب فرصت را مناسب دانست و به افراسیاب فرمان فرستاد:
لشگر کشیدن افراسیاب به ایران
پیامی بیامد به کردارِ سنگ / به افراسیاب از دلاور پَشَنگ
که بُگذار جیحون و برکش سپاه / مَمان تا کَسی بَر نشیند به گاه (تخت پادشاهی)
یکی لشگری ساخت افراسیاب / زِ دشتِ سپنجاب تا رودِ آب
که گفتی زمین شد سِپِهرِ روان / همی بارَد از تیغِ هندی رَوان
بدان گونه آن لشگر نامدار / بیامد رَوا رو سویِ کارزار
به ایران پیام پشت پیام رسید که دشمن خریدار تاج و تخت آمده است.
چون تخت ایران از شاه خالی شد، دیگر کسی روزِ خوش را ندید. تا همه کوی و بَرزن به جوش آمد و از سراسرِ ایران خروش برخاست.
از این رویدادِ اندوهبار و درگذشت شاه گُرشاسب جهان پُر از گفتگو شد و سوی زابُلِستان روی نهادند. با زال چندین سخن درشت گفتند که تو گیتی را آسان به مُشت گرفتی. پس از درگذشت سام تا تو پهلوان شدی یک روز روشن روان نبودیم. پس از درگذشت زَو (زَوطهماسب ) و شاه شدن گُرشاسب دستِ بدان و بد کاران از بدی کوتاه بود و اکنون با گذشتن جهانجوی گُرشاسب جهان بیشاه و سرپناه شده است. سپاهی از جیحون بدین روی کشیده شد که آفتاب از جهان ناپدید گردید. اگر چارهای داری و دانی آن را به کار بند که بزودی سپهبد (افراسیاب ) فراز آید.
زال با بِخرَدان چنین گفت که تا من به مردی کمر بستم سواری چون من پای بر زین نگذاشت و کسی گُرز و تیغ مرا بر نداشت. جایی که من پای فشُردم عِنانِ سواران پاردُم شد.
(پاردُم یعنی رانَکی، یا چرمی که بر زینِ چارپایان میدوزند و آن را زیر دُمِ چارپا میاندازند)
من شب و روز یکسان در جنگ بودم و همه ساله از پیری در هراس. در روزگار جوانی به زور دو پای چون بادِ وزان از جای میجستم. امّا اکنون پُشتِ پهلوانیام چنبری گشت و دیگر خنجرِ کابُلی را نتابم. از یزدان سپاس دارم که از پُشتِ من یکی شا خِ فرّخ برآمد که از او و داشتن او سَرَم به گردون میرسد. ببینیم به مردی او چگونه میرسد. اکنون رستم سَروِبلندی شده است و کلاهِ بزرگی (بزرگمنشی) بر او زیبنده است. او را اسبی جنگی باید و این اسبانِ تازی شایسته نیست. در هر سو که انجمن هست برای او بارهای (اسبی) پیلتن بجویم و بر رستم بخوانم و خواست او را بدانم که بر کینه ی زادشَم – به دلخواه و بیدِژم – میان میبندد یا نه؟
همه شَهرِ ایران به گُفتار او دلشاد و تازهروی شدند.
(شهر ایران: یعنی کشور ایران. در روزگار باستان به کشور شهر میگفتند، به ایران هم ایرانشهر)
به هر سوی پیکی تکاور به تاخت درآمد و سلیح سواران جنگی ساخته و تدارک شد. رستم شیرگیر نزد پدر زال شد و گفت این کار را من دست گیرم. چون زال رستم را بالنده و افراختهیال دید، از شادمانی دل از نگرانی بپرداخت (آسوده خیال شد). به رستم گفت ای پیلتن که در انجمن سَرَت از دیگران برتر است کاری در پیش است با رنجی دراز که خواب و آرام و ناز از آن بگسلد.
سخن گفتن زال با رستم و جواب دادن زال رستم را
زال گفت: ای پسر هنوز تو را هنگام رزم نیست، امّا چه کنم که هنگام جوش و خروشِ بزم هم نیست. امّا چه باید کرد که جنگ ناگزیر است؟ هنوز از لبت بوی شیر میآید و دلَت شادی و ناز میخواهد. من تو را چگونه پیش شیرانِ پُرکینه به نبرد روانه دارم؟ تو چه میگویی و چه میکنی؟ امید که بهروزی و بزرگی برای تو باشد.
رستم در پاسخ گفت: ای ناموَر و مهتَرِ نامجوی، همانا دلیریهای من را در انجمن از یاد بردهای. گمانم از ماجرای کوهِ سِپند و دلیریهایی که نمودم آگاهی. و گرفتن پیلِ ژیان را فراموش نکردهای…. اکنون اگر از پورِ پشنگ بِهَراسم دیگر در جهان از من رنگ و بویی نخواهد ماند. اکنون هنگام رزم است و دَرآویختن. هنگام گُریز و نَنگ نیست. نشان دادن مردانگی از اَفکندنِ شیرِ شَرزه است و رَزم و نَنگ و نبرد جستن.… زَنان از آن سبب نامدار و بلند آوازه نمیشوند که پیوسته در خوردن و خفتن هستند. (پیداست که رستم کودکانه سخن میگوید).
پدرش زال به او گفت ای جوان دلیر و سَرِ نامداران، و پشتِ پهلوانان. از کوه سِپَند و پیل سپید یاد کردی و دلم را نوید دادی. امّا آن رزم آسان بود و من در دل هراسی نداشتم. امّا از کردار افراسیاب و نیرنگهای او شب خواب ندارم. من تو را چگونه به جنگ او فرستم که او شاهی دلیر و پرخاشجواست؟ تو را هنگام بَزم و رود و سرود است و نوشیدن مِی، نَه هنگام ننگ و نَبَرد و از زمین به ماه گَرد برآوردن.
رستم درپاسخ پدرش دستان سام گفت که من مَردِ آرام و جام نیستم. این چنین یال و این چنگهای دراز پروریدنش به ناز والا نیست. اگر دشت کین و جنگ سخت پیش آمد یزدان یار است و بخت پیروز. آن زمان که چاچی به زِه درکشم از ترکِشم ستاره فرو ریزد. (منظور از چاچی کمان ساخت چاچ منطقهای درافغانستان است که کمانهای نیکو در آنجا ساخته میشد).
آنگاه ببینی که من در جنگ هنگامی که در صفِ ریزش خون جای گیرم چگونه شَوَم. در چنگ خویش ابری دارم که رنگ آب است و بارانش خون که از ذات و گوهرش آتش افروزد و سرش مغز یلان را بکوبد (وصف گُرز خود را میگوید). هر آنگاه که جوشن خویش در بر کشم زمانه پُر اندیشه میشود. در جنگ هر آن اسبی که زخم کوپال مرا بیند و یال و بَر و بازوی من را، دیگر از منجنیق و ارّاده نمیهراسد و برای نگهداری خویش نیازی به جاثلیق ندارد (جاثلیق یکی از مقامات روحانیّت مسیحی است برای دعا کردن). در جنگ چون سنانم سر پیش گیرد از خونش دلِ سنگ رنگ میگیرد. من اکنون بارهای (اسبی) چون کوهِ بلند خواهم که آن را به خَمِّ کمند آرم. اسبی که به جنگ زور مرا تاب دارد و هنگام درنگ شتاب نداشته باشد. گُرزی خواهم چون یکی لختِ کوه تا اگر از توران گروهی به پیشم آید بدان گُرز پُشت پیل را بشکنم و از خون رودی چون دریای نیل روان سازم. زرهی میخواهم از ببر بیان که از آب و آتش زیان نبیند و نیزه و تیر از آن نگذرد و هیچ زخمی بر او کارگر نباشد. سپس گفت در میدان نبرد همراه سپاه جنگی کنم که از اَبر خون ببارَد.
در میدان جنگ، کسی برابر تیر و نیزهِ من پایدار نیست. تیری که از آهن گذر میکند. همه روی کشور را از دشمن پاک میکنم و سَرِ سَرکشان را به چنگ میآورم.
پهلوان زال چنان ازگفتار او شادمان شد که گفتی روح و روان تازهای یافته است.
سپس در پاسخِ رستم گفت: ای سیر شده از آسایش و آرامش و جام و مِی، اکنون گُرز پدر بزرگ سامِ سوار را که به یادگار دارم برای تو میآورم. همان گُرزی که با آن پیل مَست را از پای درآوردی. امیدوارم که جاوید باشی.
پدر فرمان داد همان گُرز سامِ سوار را که در نبرد مازندران هم بکار برده بود بیاورند تا با آن از دشمن دَمار بر آوَرَد. این گُرز از پدر به پسر تا این روز به یادگار مانده بود. تهمتن چون گُرز نیا را (گرز اَجداد خود را) دید شاد شد و لبهایش به خنده گشوده شد و به پدرش زال آفرین خواند و گفت اکنون اسبی میخواهم که گُرز و یال و کوپال و تن و توش مرا بکشد. سپهبد زال از گفتار او خیره ماند و بَر او بسیار نام یزدان را بخواند و دعا و نیایش کرد.
گرفتن رستم رخش را
در زابلستان هرآنچه گلّه اسب بود و بهری (بخشی) از گلّه کابلستان، آوردند و همه را پیش رستم همی راندند و بر او داغ و نشان شاهان خواندند. هر اسبی را که رستم پیش میکشید با دست خویش بر کمرگاهش میفشرد، از نیروی دست او اسب پشت خم کرده شکم بر زمین مینهاد. بدین کار و آزمایش ادامه داد تا فسیلههای رنگارنگ از میدان آزمون خارج و بیرون شدند.
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ / بَرَش چون بَرِ شیر و کوتاه لِنگ (خِنگ یعنی روشن سپید)
دو گوشش چو دو خنجر آبدار / بَر و یال فربه میانش نزار (نزار یعنی باریک و لاغر)
کُرّهای زیبا پشت سَرِ او دوان بود، به بلندیِ مادرش. سُرین و اندامش نیز چون مادرش بود. چشمانش هم سیاه چون چشمان مادرش. پوستش بور اَبرَش (سرخ و سفید). سیاهخایه و پولاد سُم. تَنَش از کَران تا کَران پُرنقش چون لکّههای گُل و زعفران. چه بر خشکی بود چه بر آب. روز از خورشید و شب از ماه روشنتر و زیباتر بود. در شبِ تیره رَدِّ پای مور را بر پلاس سیاه از دور میدید. نیرویی چون پیل داشت و از ترکیب چون شیرِ کوهِ بیستون.
چون رستم به آن مادیان نگاه کرد و کرّه را به دنبالش دید کمند کیانی را انداخت تا کُرّهِ رَمیده را بگیرد. چوپان پیر به او گفت ای بزرگوار اسب کَسان دیگر را مَگیر. رستم پرسید این اسب از آنِ کیست که بر هیچ جایِ تَنَش داغ و نشان ندارد؟
چوپان گفت در پی داغ و نشان نباش که برای این گفتگو بسیار است. او را رَخش یا بوراَبرَش مینامیم. سه سال است که زیرِ زین آمده است. صاحب آن را نمیشناسیم. تنها آن را رَخشِ رستم مینامیم. اگر مادرش کَمَند و سَوار را ببینَد مانند شیر به جنگ آید… و کسی در جهان این رازِ نهانی را نمیداند. تو درپِیِ این چنین اژدهایی نباش و این اندیشه را از سَر بیرون کن که چون این مادیان خشمگین شده به جنگ درآید دل شیر و چَرم پلنگ را بدرّد. چون رستم این سخنان را شنید و گفتار او را دریافت:
کمند کیانی را بینداخت و سَرِ اَبرَش را ناگهان به بند آورد. مادرش (مادیان) پیش تاخت و خواست سَرِ رستم را به دندان بَرکَنَد. رستم چون شیر بغرّید و مادیان از آواز او خیره شد. رستم برگردن مادیان مُشتی کوفت که تَنَش لرزان برخاک افتاد و سراسیمه از رستم بازگشت و بسوی گَلّه با شتاب رفت.
رستمِ زورمند خَمِّ کمند را تنگتر کرد و دو دست پهلوانی خود را برگشود و برای آزمون با یک دست بر پشت بور محکم فشار آورد. این کُرّه از فشردن دست هیچ پشت خَم نکرد، آنگونه که گفتی از فشار آگاهی نیافت.
رستم پس از این آزمون با خود گفت این اسبِ سواریِ من است و اکنون کار کردن بدستِ من. این اسب میتواند جوشن و خودِ مرا بکشد با بَر و یال و تنِ پیلوارِ من. بر گُلرنگ سوار شده چون باد نزد چوپان آمد و پرسید بهای این اژدها چند است و چه کسی بهای آن را میداند؟ شِگِفتآور پاسخی داد. گفت اگر تو رستمی بدو رویِ ایران زمین را راست کن. (ایران را آزاد کن) بهای این اسب بَر و بوم ایران زمین است و بر این اسب، تو جهان را راست خواهی کرد. لبِ رستم از خنده چون بَسَّد (مرجان) شد و گفت نیکی از یزدان میرسد. گُلرَنگ را به زین اندرآورد و برای جنگ سَرَش تیز شد. از بند آزادش کرد و به تاخت کشیدش. دید دل و زور و رَگ دارد و میتواند تَنِ پهلوان و بَر و یالش همراه با جوشن و خود و کوپال را بکشد.
چون بدینگونه اسب سواری دلخواه به چنگش آمد یکباره دل از غم بپرداخت.
سپس در همان شب برای اَبرَش و سلامتی او و دوری از گزند سِپَند بَر آتش سوختند. گویی اسب جادو شده بود و در نبرد چون آهو تازَنده. اسب چانهای نرم و کپلی پَهن و دست و پای بلندی داشت و خوش گام و رفتار بود.
زال از اسب نوآیین (رَخش) و پسرش رستم فرّخ سوار، چون بهار خُرّم و روشن شد و دَرِ گنج و دینار را گشود و به پیرامونیان بخشش کرد و از امروز و فردا هیچ اندیشه نکرد. بر پشت پیل نشست و مُهره بر جام زَد که آواز آن تا چند میل بَر شُد.
و زینسان به چنگ آمدش بارگی / دل از غَم بپرداخت یکبارگی
چنان گشت ابرَش که در شب سِپَند / همی سوختندش زِ بَهرگزند
(برای سلامتی اسب اسپند دودکردند)
لشگر کشیدن زال سوی افراسیاب
از خروش کوس و کَرُّنای و ژنده پیلان و هندی درای، در زابلستان رستاخیز برآمد. گوشِ زمینِ مرده را بانگ بر زَد که برخیز. از زابل سپاهی برآمد و بیرون شد، چو شیران همه دست به خون شسته. پیشاپیش رستمِ پهلوان بود. پَسِ پُشتِ او پهلوانان سالخورده. از بسیاریِ لشگرِ دَر و دشت و راغ، زاغ بر سَرِ آن نیارست پرید. به چند جای همی تبیره زدند و جهان را دیگر نه سر بود و نه پای. به هنگام بهار و بشکوفه و گلستان از زابلستان لشگر آورد.
افراسیاب از آمدن زال آگهی یافت و از آرام و خورد و خوراک برآمد و لشگر سوی خوارِ ری در مرغزاری که آب و نِی بود کشید. از ایران دمادَم از راه بیابان سپاه سوی رزمگاه آمد. از لشگر به لشگر دو فرسنگ مانده بود. سپهبد جهاندیدگان را بخواند و گفت افراسیاب از این رویِ آب، لشگر آورده است ما هم ایدَر(اینجا) بسی لشگر آراستیم و سَروَری و مِهی(بزرگی) خواستیم. امّا بی تختِ شاه رای و خواست پراکنده شد و همه کار بیبوی و سپاه بیسر (بیشاه). هنگامی که زَو (زَوطهماسب) بر تخت نشست از گیتی آفرینِ نو خواست (پادشاهینو). اکنون باید از تُخم و نژاد کیان کَسی بر تخت کیانی کمر بر میان بندد و آنچنان که تَنِ آدمی بیسر نباشد اورنگ (تخت) نیز بیشاه نشاید.
موبَدِ فرخنده به ما نشانی و نشان داد که از تُخم و پُشتِ فریدون، کِیقُباد هست که با فَرُّ و بُرزو رسم و داد است. باید در پِیِ او شد و او را بر تخت نشاند.