محمدتقی اثباتی، اردیبهشت ۹۸
چند روز پیش در زیرزمین داخل انباری دنبال چیزی میگشتم.
دَرِ یک کارتُن را که برداشتم با دیدنِ وسایلِ داخلِ آن ناگهان سَفَرِ بیست سالِ پیش به منطقه شمالی سوئد پیشِ چشمم زنده شد. داخل کارتُن یک جُفت چکمه لاستیکیِ ساقه بلند، یک بارانی نازکِ آبی رنگِ کُلاهدار، قمقمهُ آب و چیزهای دیگر بود. دیدَنِ این وسایل شادیِ درونیِ ویژهای به من داد. در دل با خودم گفتم شاید بَد نباشد گزارش این سِیر و سَفَر را تا جایی که حافظهام یاری میکند برای شما هم بنویسم:
مساحت کشور سوئد ۴۵۰۲۹۲ کیلومترمربع است، با بلندی ۱۵۷۲ و پهنای ۴۹۹ کیلومتر، کشوری بلند با پهنای کم که از جنوب به شمال کشیده شده است.
در شمالیترین بخش این کشور، بَر فَرازِ کوه چشماندازِ زیبا و شگفتانگیزی است که همه ساله در فصل تابستان جهانگردان و طبیعتدوستانِ بسیاری را از سوئد و کشورهای بسیاری دیگر به سوی خود فرا میخواند.
همّت و شانس یاری کرد که دوست ارجمندم محمّد موسوی که مشتاق کوه و طبیعت و کوهنوردی است و سابقه دوستی ما و خانواده در ایران و سوئد از مَرز چهل سال گذشته است، طرح این سفر را ریخت و همراه دوست مهربان دیگر علی مِرآتی و یعقوب افتخاری (برادرهمسرم) تدارک این سفر را دیدیم. چادُرهای مناسب تهیّه کردیم و آنچه را که لازمه این سفر بود به پیشنهاد موسوی تدارک دیدیم. موسوی پیش از این یک بار این راه را رفته بود. وسایل را در کولهپُشتیها جا دادیم و با ماشین موسوی روانه شدیم که خود را به دامنه کوه مورد نظر برسانیم.
به نوبت رانندگی میکردیم. در آغاز موسوی صاحب ماشین رانندگی کرد. نزدیک سه ساعت که پیش رفتیم به موقع کاهش ناگهانی سرعت ماشینهای پیشرو را دریافتیم و موسوی از سرعت کاست و نزدیک ماشین پیشرو ایستاد. نمیدانستیم چه اتّفاقی رُخ داده است و سبب توقّف ماشینها چیست. پس از دقایقی دیدیم یک حیوان بلندبالا و قویهیکل که به سوئدی (اِلی) نامیده میشود و به گَوَزنِ شمالی معروف است با وقارِ هرچه تمامتر عرض جادّه را طی میکند تا خودش را به دوست و همسرش درطرفِ دیگرِ جادّه برساند.
در مناطقی که این حیوان داخل جنگل زندگی میکند، کنار جادّه سیم خاردار و حفاظ درست و حسابی دارد امّا گاه اتّفاق میافتد که هنگام جُفتگیری و تعقیب و گریز مانع و سیم خاردار را منهدم کرده وارد جادّه میشوند که احتمال برخورد با ماشین و خطر جانی برای حیوان و صدمه ماشین و سرنشینان هم هست. در این مکانها تابلو اعلام خطر هم هست. پس از رفع مانع به راهِ خود ادامه دادیم و سرانجام پس از هشت ساعت رانندگی به پارکینگ بزرگ دامنهی کوه رسیدیم.
ماشین را در کنار ماشینهای بسیارِ دیگر پارک کردیم و کوله پشتیها را به دوش کشیده همراهِ دیگر رَهروان که پیدرپی میرسیدند روانه شدیم. در راه با بسیاری ازمردمِ سوئد و دیگر کشورهای اروپایی همراه شدیم و چاقسلامتی کردیم. خیلیها با افراد خانواده آمده بودند و از کودکان چندساله تا پیران بالای هفتادسال در راه بودند؛ گروهی رو به قلّه و گروهی رو به دامنه. آنچه در نگاه و برخورد نخُست نظر من را جلب کرد این بود که دیدم کاپشن نازک و پلاستیکی آنها که مانند کاپشن ما کلاه داشت علاوه برکلاه نقاب توری هم دارد. دوستان را توجّه دادم. آقای موسوی که تجربه داشت گفت این توری برای جلوگیری از هجوم پشّههاست. کاش ما هم داشتیم، من این یکی را فراموش کردم که خیلی هم مُهم بود. نتیجه این فراموشی را در همان آغاز دیدیم و من از همه بیشتر. گویی لشگر پَشّهها خون من را از دوستان دیگر دلچَسبتر و بامَزّهتر یافته بودند. دیری نگذشت که بر لشگرِ پشّهها اضافه و اضافهتر شد. درآغاز زیاد اهمّیّت ندادم امّا نیشِ پیدرپیِ مهاجمان که کار خود را بی صدایِ وِز وِز انجام میدادند کلافهام کردند. رضا که شاید گوشت و پوست و خونش دلخواه پشّهها نبود و یک نوع مصونیّت طبیعی داشت با قهقههی بلند مرتّب میخندید و میگفت بگذار این بیچارهها هم سَهمِ خودشان را ببرند. من تازه ارزش و اهمّیّت نقابِ توری را به درستی درک میکردم. من با انواع و اقسامِ نیرنگ از هجوم پَشّهها جلوگیری میکردم امّا سودِ چندانی نداشت. پس از یک روز راهپیمایی و صعود سر و صورت من حسابی متورّم شد امّا کمی هم عادت کردم و آزار پشّهها را کمتر احساس میکردم. باران هم نرمنرم و پیوسته شروع به باریدن کرد و همگی چکمههای لاستیکی را برای عبور از جویبارها و رودهای کوچک و بزرگ پوشیدیم. رویِ رودها و درّههای بزرگ پُلِ لرزان و مُعلّق داشت ولی گذر از آبِ جویبارها و بعضی رودها الزامی بود.
در راه، همه جا مکانهای مناسب برای برپا کردن چادر و رفع خستگی و توقّف- هر چند شب و روز که میخواستیم و میخواستند- وجود داشت. درجای مناسبی چادرها را برپا کردیم غذا خوردیم تخته و شطرنج بازی کردیم گپ زدیم و بدون توجّه به وقت و ساعت خوابیدیم و با صدای یکنواخت آب رودخانه نزدیک و کمی هم خستگی به خواب خوش غرق شدیم.
اگر به ساعت نگاه نمیکردیم درست معلوم نبود چه موقع از شب یا روز است. چون ماه یا خورشید پیدا نبود و هوا هم همواره روشن بود.
غذا خوردیم و بساط را جمع آوری کردیم و در کولهپشتیها جا دادیم و به راه افتادیم. روز بعد آرام آرام کفش لاستیکی من سَرِناسازگاری پیش گرفت و پاشنهی پا را آزار میداد (می زد). در آغاز زیاد به آن اهمّیّت ندادم. امّا سایش مداوم پاشنه پا درون چکمه ادامه یافت و به گونهای طاول زد که راه رفتن برایم مشکل و عذابآور شده بود و میلنگیدم.
یک خانواده سوئدی شامل پدر و مادر و دختر و پسر با فاصلهای پشت سَرِ ما میآمدند. مَردِ بسیار محترم که معلوم شد پزشک است وقتی لنگیدن من را دید قدم تند کرد و به ما رسید. حال و احوال کردیم. بعد پرسید چی شده؟ چرا ناراحت قدم برمیداری؟ توضیح دادم گفتم کفش پا را ناراحت کرده. به فرمان دکتر پا را از چکمه بیرون آوردم و پشت پاشنه را نشان دادم. دکتر به دقّت وارسی کرد. سَری تکان داد بعد گفت کنارِ دریاچه میمانید؟ گفتیم بله. گفت میآیم معاینه میکنم. دکتر و خانوادهاش و بسیاری دیگر از ما جلو افتادند و رفتند.
ما آهسته آهسته رفتیم و خود را به کنار دریاچه رساندیم. دریاچهای که بعد دربارهاش توضیح میدهم نزدیک آب چادرها را برپا کردیم و پس از تماشای دریاچه و پیرامون آن و قلّهی پربرف پُشت دریاچه و ریزش جویبارها به دریاچه به استراحت پرداختیم. غذا خوردیم عکس گرفتیم و حرف زدیم. آنقدر محو تماشای زیباییهای طبیعت شده بودیم که دکتر و قول او را از یاد برده بودیم. من درد و زخم پا را هم فراموش کردم. آنجا در واقع شب وجود نداشت و یا آنقدر زمان آن کوتاه بود که به حساب نمیآمد.
همگی استراحت کرده چند ساعتی هم به خواب رفتیم. من زودتر از دوستان بیدار شده بودم و چشمانداز پیرامون را تماشا میکردم. ناگهان شنیدم نزدیکی چادر کسی من را به اسم صدا میزند. تعجّب کردم سَرَم را که برگرداندم دیدم دکتر است. با کیفِ کوچکی که دردست داشت کنار چادر ما آمد. احوالپرسی کردیم. دوستان هم از چادرها بیرون آمدند و به دکتر خوشآمد گفتند. دکتر پاشنهی پای من را به دقّت وارسی کرد. بعد با قیچی ظریفی طاول و پوست فرسوده و آویزان را بُرید و کمی پودر و کرم روی گوشت سرخ زد و با یک نوارچسب پَهن آن را بست. سپاسگزاری کردیم و دکتر به سوی چادرخودشان رهسپار شد.
گذشته از مهربانی و انسانیّت این مرد به این نکته جالب هم باید اشاره کنم که آن نوارچسب نمیدانم چه ویژگی داشت که تا پایان سفر دوهفتگی و بازگشت ما به استکهُلم سَرِجایش بود. نه جمع شد نه پاره شد نه سبب آزار.
وقتی در استکهُلم نوار را برداشتم پوست جدید به شکل طبیعی و اوّلیّهاش برگشته بود. حال شرح دریاچه و پیرامون آن:
پُشت دریاچه وسیع که خود در بالای بُلندی و ارتفاع چند هزارمتری از سطح دریا قرار داشته رشته کوه و تپّهای است که در بالای آن در نیمهی تابستان که ما شاهد آن بودیم هنوز از برف پوشیده بود و میگفتند تا ریزش برف نو دوام دارد. از سرتاسَرِ تپّه رشته رشته آب سرازیر بود که بین راه چندتا چندتا به هم پیوسته شده جویباری ساخته سرازیر میشدند و خود را به دریاچه میرساندند. وسعت دریاچه بقدری بود که کرانه آن به چشم نمیآمد و تنها بخشی از آن که دیده میشد بر آن هواپیمای ویژه میتوانست فرود بیاید. یک روز فرود آن را هم برای سوار کردن کسی که بیمار شده بود بر سطح آب تماشا کردیم، همینطور برخاستن آن را.
روزهای بعد دور دریاچه گردش کردیم و در جاهای مناسب چادرها را برپا کرده استراحت کردیم و خوابیدیم. پشّهها هیچ وقت بوسههای آبدار و خونریز خود را بر سر و صورت و دست و پای من فراموش نکردند.
از فراوانی پشّه بگویم، یکبار که من برای آوردن چیزی از چادر بیرون رفته بودم و دوستان داخل چادر تخته یا شطرنج بازی میکردند، هنگامی که بازگشتم و خواستم داخل چادر شوم ناگهان چشمم به دو سه ردیف یک وجبی و بیشتر پشّه افتاد که روی چادر جاخوش کرده بودند. نخست گمان کردم نخ سیاهی به چادر چسبیده است، خوب که نگاه کردم دیدم پشّهها مانند سرباز در چند ردیف به بالا و پایین رژه میروند، آهسته تکانی به چادر دادم. فقط چندتایی از پشّهها برخاسته و دوباره نشستند. میخواستم دلیل این گِردهمآیی را بدانم، در چادر را که کنار زدم و وارد شدم دیدم رضا بدون پیراهن نشسته و دست چپش را که روی زمین گذاشته از آرنج به بالا تا سَرِ شانه با چادر تماس دارد و از پشت چادر نازک مهمانان ناخوانده و بهتر است بگویم صاحبان خانه با نیش بلند خود سرگرم مکیدن خون آقا رضا هستند. مراتب را به ایشان آگهی دادم با قهقهه بلند خود که عادت همیشگیاش بود گفت بگذار بخورند سهم خودشان را میخورند.
یک روز هم درحین گردش به دور دریاچه از دور گَرد و خاک زیادی دیدیم و صدایی هم مانند ریزش کوه یا سقوط درختی بزرگ را شنیدیم. پیرامون را نگاه کردیم کمی که گرد و خاک فرونشست دیدیم گروهی مرد و زن و دختر و پسر که بیش از بیست نفر بودند با سوت کشیدن و صداهای ویژه مشغول جمع آوری و هدایت گلّهای گَوَزن به دامنهی کوه هستند. ما هم برای تماشا از پشت سر در جهت آنها حرکت کردیم و پس از ربع ساعتی دردامنه تپّه به آنها رسیدیم. دیدیم در یک میدانگاهی وسیع گلّهای گوزن را که شاید بیش از هزار سر بودند جمع کرده و همچنان به جمع کردن و فشرده کردن گروه مشغولند. گوزنهایی که مانند گوسفند اهلی بودند. کارجمع آوری پایان یافت. ما نمیدانستیم میخواهند چه کار کنند و هدف از جمع آوری چیست.
گویش این مردم ویژه است و سوئدی نیست، مانند زبان کُردی در ایران. البتّه سوئدی هم به درستی میدانند و در مجلس سوئد هم نماینده دارند. ما به تماشا ایستادیم که آنها چه میکنند. پرسیدیم و دانستیم که گلّه متعلّق به همه مردم اینجا است.
حال میخواستند یکسالهها را داغ و نشان بزنند. یکی از آنها که نشان میداد بزرگ و سرپرست گروه است و دانستیم سوئدی را خوب و راحت صحبت میکند گفت همهی مردم اینجا سوئدی را هم خوب میدانند. بعد توضیح داد که این گوزنها متعلّق به خانوادههای زیادی است و میتوان گفت همه ساکنان اینجا. یکی بیشتر دارد یکی کمتر، امّا به شکل یک گلّه از آنها نگهداری میشود و آنها را مانند گوسفند به چَرا میبریم. هر سال یک بار گوزنهای یکساله را داغ میزنیم که معلوم باشد متعلّق به کدام خانواده است.
این توضیح را هم داد که با دولت قرارداد دارند که برای فروش در فروشگاهها گوشت گوزن بفرستند. (در بیشترفروشگاههای بزرگ استکهلم هم گوشت گوزن هست).
صحنهی گرفتن گَوَزنهایی که باید داغ و علامتگذاری میشدند بسیار جالب و تماشایی بود. چون گرفتن گوزنهای یکساله زبر و زرنگ و میتوان گفت نیمهوحشی مشکل بود و مهارت ویژهای را میطلبید و وسیلهای بهتر از کمند نبود. جوانهای پانزده شانزده ساله به خوبی از عهده این کار برمیآمدند و مهارت کافی داشتند. هنگامی که کمند میانداختند نه تنها آنها را به دام میانداختند بلکه با کِشش و پیچ و تاب ویژهای حیوان را به زمین میانداختند و گروهی به سرعت و بیدرنگ با علامتگذاری یا چاکی بر روی گوش یا سوزاندن علامت ویژهای بر پیشانی یا جای دیگر حیوان میزدند.
گردش دور دریاچه دو روز و دو شب که نمیتوان برایش شب حساب کرد- چون مدت آن ساعتی بیش نبود – وقت گرفت. هنگام بازگشت در راه کنار یکی از رودهای کوچک و آبگیری دریاچهمانند، مردی تنها را دیدیم که سرگرم ماهیگیری با قلّاب بود. یک ماهی هم صید کرده بود، ایستادیم خوشوبش کردیم. سوئدی را هم روان حرف میزد، پرسیدیم ماهی برای فروش هم داری یا فقط برای مصرف خودتان است؟ گفت ماهیِ فروشی نداریم امّا اگر صبر و حوصله داشته باشید برای شما هم میتوانم بگیرم. ما که هیچ عجله نداشتیم نزدیک یک ساعت کنار او نشستیم و تماشا کردیم.
سرانجام ماهی بیچاره به قلّاب افتاد. مرد برای ما سر و دُم ماهی را جدا کرد، ماهی درشتی از تیره قزلآلا بود. از آتشی که برای کار خودش روشن کرده بود استفاده کرد و ماهی ما را هم بریان کرد.
ما همراه خودمان نان و مخلّفات داشتیم و همانجا همراه مرد ماهیگیر غذا خوردیم. رضا ماهی دوست نداشت و ندارد امّا بعد از خوردن آن ماهی گفت من ماهی دوست ندارم و خیلی کم میخورم آن هم به اجبار امّا در عمرم ماهی به این خوشمَزّگی نخورده بودم.
دو روز بعد و در حقیقت پس از ۱۲ روز پیادهروی به توقّفگاه ماشین رسیدیم و با دلی شاد و روحیّهای خوب سوار ماشین شده روانه استکهُلم شدیم. فراموش کرده بودم یادآوری کنم که از صنایع دستی صاحبان گَوَزنها وسایلی مانند کارد و چاقو و فنجان چوبی خوشتراش و عروسک و چیزهای دیگر سوغاتی هم خریدیم.
من پس از بازگشت از سفر، چند روز طول کشید تا سر و صورتم شکل اصلی خود را بازیافت. همان روز که به استکهلم بازگشته بودیم یکی از دوستان پسرم من را جلو درِ آپارتمان دید با تعجّب نگاهی انداخت ولی نشناخت چون من در طول سفر هم موی سر و صورت را به امان خدا رها کرده بودم و هم اینکه پیشانی و یک طرف سَرَم از نیشنوازی پشّهها سرخ و متورّم بود. آن جوان به سعید گفته بود یک آقایی جلو خانهتان ایستاده به گمانم با شما کار دارد. سعید گفته بود پدرم جلو در ایستاده، گفت نه پدرت نیست من پدرت را میشناسم. این آقا ریشو و قرمز پوسته.
در پایان لازم به توضیح است که در شمالیترین نقطهی نروژ و سوئد در آخر تابستان روزها بلندترین است، به گونهای که میتوان گفت چند شبانهروز شبی وجود ندارد. هنگامی که خورشید در سمت مغرب ناپدید میشود پس از لحظهای کوتاه در مشرق دوباره طلوع کرده پدیدار میشود. بسیاری از توریستهای عاشق طبیعت و شگفتیها برای دیدن این پدیده یگانه به آن نقطه بلند که در خاک نروژ قرار دارد و بلندی سوئد هم بهرهای از آن دارد سفر کرده عکس و فیلم و گزارش تهیّه میکنند.
گمان نمی کردم خاطره سَفَرِ سالها پیشِ من و دوستان به منطقه شمالِ سوئد قابل درج در سایت باشد.شما با عشق وعلاقه تصاویرِ گویا و زیبائی به نوشته افزودید تا برای خوانندگا نِ علاقه مند جالب باشد.
با سپاس محمّد تقی اثباتی
با سلام
خاطره نویسی شما چه در گزینش واژه ها و چه در مطالبی که برای شما جالب بوده و توضیح داده اید برای علاقمندان به خواندن و نوشتن جالب و جذاب هست و امیدوارم دیگران نیز تشویق به اقدام مشابه شوند.
اما در مورد تصاویر عذر مرا بپذیرید زیرا قاعده درست این بود که در ذیل مطلب شما از سوی مدیران سایت برگجون تصریح می شد که انتخاب و درج تصاویر توسط مدیران بوده است.