مجید جاننثاری، دی ۹۸
در یکی از روزهای سردِ زمستانی سال ۱۳۳۵ که هنوز…
آلودگی هوا و تراکم جمعیت، هوای صاف و پر از اکسیژن تهران را تحت تاثیر قرار نداده بود و بارش برف کوچههای تنگ و ترش و تاریک را با مشکل تردد روبرو میساخت، به طوری که همسایههای روبروی یکدیگر به وسیله تونلهای تعبیه شده هر روز صبح با یکدیگر سلام و علیک میکردند و دیگر خبری از رفت و آمد از برگجهان به تهران به گوش نمیرسید، آقای نورالدین محسنیان (معروف به آقا نوری) پای پیاده از میان انبوهی از برف که تا زانو درون برف فرو میرفتند، برای خرید گاو راهی تهران میشوند.
پس از پیاده شدن از ماشین عزت حاج امیر در سرچشمه، مسیر خود را به سمت میدان مالفروشها (میدان سیداسماعیل) تغییر میدهند. چون در زمینه خرید و فروش گاو تخصصی نداشتند بنابراین شروع میکنند به ارزیابی قیمت آن در میدان مالفروشها. ابتدا به یک مالفروش به نام حسینقلی که با پسرش در این کار مشغول بودند روبرو شده و پس از سلام و احوالپرسی و دادن چند آبنبات به پسر مالفروش از قیمت یک راس گاو ماده که حسینقلی برای فروش آورده بود سوال میکنند و ایشان میگویند که گاو را ۹۰ تومان خریده و ۱۰ تومان کرایه دادند تا آن را به میدان مالفروشها حمل کردند و ۱۰ تومان هم علوفه به حیوان داده و ۱۰ تومان هم سود میخواهند. بنابراین ۱۲۰ تومان قیمت نهایی گاو ماده(مادیگو) را اعلام میکنند. در ضمن میگویند این گاو روزانه ۵ من شیر میدهد و یک ماه دیگر هم یک گوساله به دنیا خواهند آورد.
آقانوری از حسینقلی خداحافظی کرده تا به قیمتهای دیگر دست پیدا کنند. پس از مدت ۲ ساعت که در میدان گشت میزنند، قیمت گاو حسینقلی و شرایط آن را بهتر از سایرین تشخیص میدهند. بنابراین به سمت حسینقلی میآیند. اما این بار حسینقلی قیمت گاو را ۱۸۰ تومان اعلام میکند. آقانوری که فقط ۱۳۰ تومان در جیب داشتند وقتی قیمت بالای گاو را میشنوند به حالت قهر از مالفروش رویگردانده و میروند. در این زمان حسینقلی به دنبال او رفته و میگوید قهر نکن، همان قیمت ۱۳۰ تومان را شما بدهید.
آقانوری که مشاهده کردند سیاست قهر او جواب داده بلافاصله ۱۳۰ تومان را پرداخت مینمایند. اما همین که پول را پرداخت کردند در ذهن خود پشیمان شده و به یاد مشکل حمل گاو از میدان به برگجون میافتند و از طرفی پول را به مالفروش داده و دیگر نمیتوانستند از او پس بگیرند. ساعت ۱۲ ظهر را نشان میداد و حسینقلی که مسرور از فروش مال خود شده بود، آقا نوری را به ناهار دعوت میکند و در قهوهخانه رفته و سفارش آبگوشت میدهد.
حسینقلی میبیند که آقانوری در فکر فرو رفتهاند. به او میگوید که چه شده است؟ آقانوری میگویند من از خرید گاو پشیمان شدهام. حسینقلی میگوید چرا؟ آقانوری میگویند من در فکر حمل این گاو هستم که چطور آن را به برگجون حمل کنم؟ حسینقلی بلافاصله گفت این مشکلی نیست، شما اگر بخواهید گاو را در شهر جابجا کنید فقط کافی است یک تکه نان در دستتان داشته باشید و در جلوی گاو حرکت کنید. گاو به خاطر نان با شما خواهد آمد.
آقانوری پس از صرف ناهار که مهمان مالفروش بودند، ریسمان گاو را در یک دست و در دست دیگر یک تکه نان گرفته و به سمت سرچشمه حرکت میکنند.
تضاد حضور گاو به عنوان نماد روستا و حضور اتومبیل به عنوان نماد شهر در خیابان، آغازگر طنز میگردد.
سال ۱۳۳۵ مصادف بود با توسعه شهری. اگرچه هنوز تا سال ۱۳۴۹ که طرح جامع شهری تهران ارایه گردید ۱۵ سال فاصله بود. شایان ذکر است در این طرح قطعهبندی زمینها فقط برای افراد متوسط رو به بالا در نظر گرفته شده بود و شهر تهران توان پذیرش سیل جمعیت مهاجر روستایی را نداشت و این امر باعث بوجود آمدن اولین حاشیهنشینی در تهران گردید.
بنابراین در سال ۱۳۳۵ متن و حاشیه همه در یک کوچه و خیابان زندگی میکردند و ثروتمند و تهیدست در یک مکان قرار داشتند و فاصلهای بین متن و حاشیه به وجود نیامده بود. اما خیابانها تغییر پیدا کرده و تاکسیهای بنز ۵ ریالی در خیابان رواج پیدا کرده و دیگر تردد گاری با الاغ و اسب در سطح شهر ممنوع بود و فقط درشکهها با اسب در چند نقطه تهران یا بیرون شهر وجود داشت؛ از جمله آبموتور به میدان شوش و شوش به شهر ری.
شهر تهران در سال ۱۳۳۵ با شهر تهران در سال ۱۳۰۰ تفاوت عمده پیدا کرده بود. تمام آثار روستایی از چهرهی شهر تهران زدوده شده بود. اگر در گذشته با پیالهای برای خرید ۵ سیر شیر به قیمت ۶ ریال به لبنیاتی مراجعه میشد، اکنون آن شیر درون شیشهای قرار داشت به قیمت ۵ ریال با عنوان شیر پاستوریزه و عکس سر یک گاو. همچنین اگر برای خنک شدن گلو در گذشته یخ در بهشت نوش جان میکردند، حالا با بطریهای شیشهای انواع نوشابه پپسی و کوکا این امر صورت میگرفت. دیگر دیوارهای یخچالی در تهران یکییکی ویران میشد و بجای آن یخچال قرار میگرفت. لذا اگر نمادی از روستا در شهر تردد میکرد، این نماد با طنز مردم شهر تهران مواجه میگردید.
حال آقانوری با نماد کاملا روستایی (گاو ماده) در تضاد با اتومبیل و دوچرخه و خیابان آسفالته و مغازههای جدید قرار میگیرند. ساعت ۲ بعدازظهر را نشان میداد و زمانی بود که دانشآموزان دبیرستانی برای نوبت دوم به سمت دبیرستان راهی بودند. در آن زمان دبیرستانها دو نوبته بود: صبح از ساعت ۸ تا ۱۱:۳۰و بعدازظهر از ساعت ۲ تا ۴٫
دو دانشآموز با مشاهده آقانوری و گاوش نزد او آمده یکی میگوید عموجان این گاو شما به نظر خیلی آشنا میآید. دانشآموز دیگر میگوید بابا چقدر خنگی، خوب این همان گاوی است که عکسش روی شیشه شیر هست. به این ترتیب اولین متلک شهری علیه نماد روستایی تقدیم آقانوری میشود و آقانوری فقط گوش میکنند و به راهشان ادامه میدهند.
یک نفر دیگر از دور داد میزند که: بچهها بچهها این آقا عمو حسینه، همونی که گاو شیرده داره.
آقا نوری با گاو به سر چهارراه میرسند و به ناچار از خط عابر پیاده عبور میکنند. در وسط خیابان چراغ سبز تبدیل به قرمز میشود. گاو که تا به حال با این همه ماشین و هیاهو و مردم روبرو نشده بود در وسط خط عابر پیاده از حرکت باز ایستاده و آقانوری هر کاری میکند گاو حرکت نمیکند. ماشینها شروع به بوق زدن میکنند و هر کسی از درون ماشین یک چیزی به آقانوری میگوید. یکی میگفت عمو کادیلاکت رو بکش کنار، یکی میگفت بابا حق تقدم با عمو و گاوش هست و …
در همین حین گاو هم که حسابی علف خورده و استراحت کرده بود وسط خیابان شروع به مدفوع کردن میکند. این بار یکی میگوید بابا بگذارید به تنش بیفته مزاحمش نشین. در این هنگام پلیس که متوجه راهبندان شده و عامل ترافیک را آقانوری و گاوش میبیند، جلو آمده و زیر بغل آقانوری را گرفته و میگوید: عمو چه کار میکنی؟ راه رو بند آوردید و خیابون رو هم کثیف کردید.
خوشبختانه گاو پس از مدفوع کردن و سبک شدن به راه میافتد و آقانوری از زیر بار متلکهای مردم خلاصی پیدا میکنند. آقانوری به سرچشمه میرسند. این بار متلک گویی دالاندارها شروع میشود. آنها پیشنهاد کاه میدادند و میگفتند تامین کاه برعهدهی ماست، یا میگفتند چقدر کاه بِکشم؟
آقانوری که حسابی هم مسافتی طولانی را طی کرده بود و هم متلکها را گوش کرده بود، در ذهن خود به فکر چگونگی حمل گاو به برگجون بودند. همین طور که به فکر گرفتن ماشین کدخدا عباس نیکنامدهی بود تا گاو را تا سیاهطول ببرد و از انجا به برگجون که ناگهان با اتوبوس عزت روبرو میشوند. معمولا عزت خودش در سرچشمه حضور داشت و راننده و کمک راننده داشت. عزت آقانوری را با گاو میبیند و پس از سلام و علیک به آقانوری میگوید: آقا آغور به خیر. کجا میری با بنزت؟ آقانوری میگوید میخوام گاو رو ببرم برگجون و در فکر وسیله هستم. عزت میگوید آقا یه ماشین دربست برات آماده کردم، ماشین خودم(اتوبوس). برو سوار شو. آقا که خیلی تعجب کرده بود گفت عزت خان این ماشین حمل مسافر هست نه حمل گاو. عزت گفت شما چه کار داری؟ الان درستش میکنم.
لازم به توضیح است که در سال ۱۳۳۵ هنوز جاده افجه به برگجهان ساخته نشده بود و اتوبوس عزت فقط تا افجه میرفت. اتوبس عزت تنها یک مسافر داشت و منتظر حرکت بود. آن مسافر هم فرهاد پسر مدولی روباک معروف به گیوهدوز بود. عزت چند نفر از مردان قویهیکل که شغل باربری در سرچشمه داشتند را صدا زد و به کمک آنها گاو را از در عقب اتوبوس وارد کردند. گاو بین دو ردیف صندلی و در وسط راهرو ماشین بر روی کف ماشین مینشیند.
حالا در مدت زمان انتقال گاو به درون ماشین چقدر مردم میخندیدند و طنز بار عزت میکردند. یکی میگفت عزت خان گاو رو بغل راننده قرار بده تا حین رانندگی خوابت نبره…
عزت برای این که پلیس با دیدن گاو در اتوبوس مسافربری او را جریمه نکند چهار طرف گاو را با پارچه میپوشاند تا گاو از بیرن دیده نشود. اتوبوس به افجه میرسد و مردم افجه کمک کرده و گاو را پیاده میکنند. یکی از پیرمردان افجه کمی علوفه میآورد و جلوی گاو میریزد و به آقانوری میگوید این گاو ۱٫۵ من شیر میدهد و یک ماه دیگر گوساله به دنیا میآورد. شما برای انتقال این گاو باید با او همراهی کنید و هر جا که ایستاد نباید با چوب به او بزنید. چون دیگر حرکت نخواهد کرد. بگذارید به میل خودش برود.
آقانوری و فرهاد به سمت برگجون حرکت میکنند و راه پر از برف بود. پس از مدتی آنها به سلوسینک میرسند. هوا ابری و مهآلود و نیمه تاریک بود و آنها در خیال آن که گاو در چند قدمیشان حرکت میکند سرگرم حرف زدن با یکدیگر بودند. هنگامی که به نزدیک خانه میرسند متوجه میشوند گاو همراهشان نیست. آقانوری به گمان اینکه گاو گم شده فرهاد را به صرف شام دعوت میکند تا بعد از شام برای پیدا کردن گاو فکری بکنند. فرهاد تشکر کرده و از آقانوری خداحافظی میکند.
آقانوری وقتی به منزلشان میرسند، پدرشان آسدمصطفی را میبینند و پیش از آنکه آقانوری سخنی بگوید، آسدمصطفی به او گفتند من گاوی که خریده بودی در راه دیدم و به طویله بردم. علف و کاه دادم آمدم. کجا بودی؟
در واقع به نظر میرسد مردم روستا که اطلاع داشتند آقانوری برای خرید گاو به تهران رفته است با دیدن گاو غریبه و سرگردان متوجه میشوند این گاو آقانوری است و آن را به سمت خانه ایشان هدایت کردهاند یا گاو به طور اتفاقی به سمت منزل آقانوری رفته باشد. و به این شکل داستان پر فراز و نشیب خریدن گاو آقانوری پایان یافت.
درود به شما
ممنون از درج خاطرات دوستان
امیدوارم این رفیق ما که کابوی زمان خودش بوده همیشه خوش و سالم باشند. واقعا مرد محترمی بوده و میباشد. و از کوچکی به یاد دارم با نوحه خوانی در مجالس و مساجد و امامزاده مردم را جذب خود می کرد.
با تشکر دوباره از شما.
محمود کاشانی
باسلام یک اشتباه کوچک در مورد نشانی مال فروشها بوجود امده وبا عرض عذرخواهی ،محل مال فروشها میدان سد اسمال(سید اسماعیل) بوده وقسمتی ازاین محل مخصوص همدانیها بود که به خرید الاغ اختصاص داشته وبیشتر مالهایی که از کار افتاده بودند خریداری کرده وانها راکشته پیه وچربی را به عطاریها می فروختند وپوست انها را کنده وبرای مصارف صنعتی به خریداران عرضه میکردند وبه همین خاطر میگفتند همدانیهای پوست خر کن .
اشتباه میدان سیداسماعیل در متن مقاله تصحیح شد
سلام خداوند متعال این سید بزرگوار را حفظ فرماید .
افراد خوش ذوق میتوانند از این داستانها الهام گرفته و فیلم ها و سریال جذاب بسازند تشکر